من و دوست کانادایی و غلام مارگیری و ماهی ها
چند روزی را با رفقا و یک دوست کانادایی به اردکان رفته بودیم.اردکان با آن کوچه پس کوچه های خشتی و ترک خورده و باغ های انار و آب انبارهای تاریک.
من نوار آوازهای زار غلام مارگیری را داده بودم به رفیق کانادایی.او حیرت زده ی این سوز بود و فضای اطراف هم قوز بالا قوز.
من و رفقا درین کوچه ها می چرخیدم و دوست کانادایی مان سعی می کرد از ما بین ترک های دیوار باغ سبز را ببیند.
گفتم:باغ سبزی نیست اینجا, فقط شاخه های خشک است و انارهای پوک.
باور نمی کرد.
در آب انبارهای تاریک به دنبال آب بود.اما فقط سیاهی بود و آشغال.
گفتم:نیست اینجا, نگرد عزیز.
گفت:آیا آب؟
گفتم نه آب و نه ماهی.من ماهی کوچکی را می شناختم که خود به دنیای برکه ها رهسپارش کرده بودم.
گفت:چه رنگی بود؟
گفتم:چه فرق می کند وقتی سیاهی آنرا می بلعد.سیاهی و این آشغالهایی که می بینی.
گفتم:فراموشش کن و ستاره ها را ببین در شب کویر و به این زمین بشاش. به گمانم زمین حالا برای همین خوب باشد.
چرخ می خوردیم با ناله ی غلام مارگیری.
به آب انبارها فکر می کردم.می دانستم که او هم در سکوت به آنها خیره است.به ماهی هایی که مدفون شدند به سقف های خشتی گرد که فرو ریختند.
با نوای مست قلندر مارگیری از اردکان دور شدیم.
رفیق کانادایی مان در سکوت به خانه های خشتی که دور می شدند می نگریست.
و من در توالت قطار برای ماهی ها می گریستم.
تمام این خیابان ها را گشته ام چه فرق می کند مستقیم بروم یا راست یا چپ همه چیز
در حال غوطه خوردن در خودش است.......کاش همیشه برف می بارید.
2
یک بوس کوچولو را دیدم.هیچ وقت از سینمای فرمان آرا خوشم نیامده به گمانم ایشان باید منتظر ترکش های این فیلم از جانب ابراهیم خان گلستان باشد.
3
هنگامی که فلاکت اعلای سعادت جاری را بفهمی سعادت حقیقی را در کف خود خواهی داشت.
4
و.م .آیرو........داستان نویس معرکه ایست....به تازگی نشر نی مجموعه داستانش را بیرون داده.....لذت ببر.
5
پرنده ها می روند در گنو بمیرند
6
زن خطوط کف دستانم را دید.گفت:چه مرگ هولناکی عزیزکم.....و رویش را چرخاند....من به رد پای او در برف خیره بودم.
دو شعر از عبدالعلی عظیمی که بسیار دوستش دارم
« رویش»
از چاکِ گریبانت
تلخ و گس
برگ و علف چه عطری داشت
همان گونه که جامهها را میکنیم و پراکنده میکنیم
گرداگرد بستر
ما را هیچ اختیاری نیست تا تن معاوضه کنیم
پس آغوشِ تو آغوشِ من شد
و آغوشِِ من آغوشِ تو
آغوشِ تو
آغوشِ من.
شانههای من
دو کاسۀ زانویِ برآمدۀ تو بود
و بر شکمِ ما
شبپرهای از تب پوست میانداخت
چون شعلهای بر شاخۀ کبریتی
بالیش از من
بالیش از تو
میتپید
تته پتهای میکرد و میسوخت
بالی و شعلهایش از تو در آسمانِ من
بالی و شعلهایش از من در آسمان ِ تو
آسمان ِتو
آسمانِ من
آسمانِ توِ تو
توِ تو
منِ من.
و در آن بازی که برندهاش بازنده است
گاهی تو میرسیدی پیش از من
گاهی من میرسیدم پیش از تو
مرا نجوا میکردی
تنت آرام بود
صدایت آرام
با چشمانِ غایب مرا میدیدی
مثل انعکاسِ آبیِ آسمان
که سرخ میشد در گلی
سبز میشد در برگ علفی.
« اعتراف»
دیگر
داشتم دلتنگیها را مهار میزدم
تو نبودی اما
مثل موهای تو بر سینۀ من
باران
چه افسارگسیخته میتاخت
دیگر
داشتم از شکل میافتادم
دور از آن انگشتانِ کوچک
که بیدار میکرد خاک را
تا بر همان شکلِ شاخه بماند شکلِ گل
پشتِ آن برگِ گاهی هست و گاهی نیست
تو نبودی اما
بر لبانِ ما دروغیست
که اگر بگوییم میمیریم
اگر نگوییم مردهایم
در تشییعِ باد و برگ
چه شبها که تا دیر میماندم
تا بشنوم خیابانهای خماندرخم را
چون خلخالی بر پای شب
که خرامان
به سروقتِ تنهایان میآید
دیگر
قسم خورده بودم
به سرانگشتانی که قفل و قزن را روی شکم
به هم میاندازد و میچرخاند سینهبند را
و به حرکتِ موزون و هماهنگِ بازوها و
سرانگشتانِ شست و اشاره
که دو بندی را با پوست
آشنا میکند آشنا میکند
به چشمی که میخندد
به لبی که بوسه پرتاب میکند
به آینه
از آینه
تو نبودی اما
باورکن شبهایی هست
که صبحِ مرگش نمیرسد.
به گمانم وقتش رسیده است که تکلیفم را با این حرف مشخص کنم. منظورم این گفته یا متلک همیشگی شعرا ست که همواره بیان میدارند نویسندگان شاعران شکست خورده اند.
هرچند که معتقدم این امر آنقدرها ارزش ندارد که بخواهم خودم را به خاطر آن توی زحمت بیاندازم. من برعکس این حضرات فکر میکنم نویسندگان شاعران عاقل شده اند یعنی از مقطعی عبور کرده اند و حالا واقعن یک نویسنده اند.
مرحله ی اول نویسندگی را باید شاعرانه نویسی و قطعه هایی احساسی و خارج از فضای داستانی دانست.نمی شود این موضوع را کتمان کرد که در متن های ابتدایی بیشتر نویسندگان علاقه ی وافری به این گونه نوشتن وجود دارد که در این میان شعر هم گهگاهی ظهور میکند و نویسنده ی آینده ی ما را به سمت خود می خواند و این به خاطر عدم شکل گیری نویسنده چیزی طبیعی ست. به بیان دیگروی هنوز خام است و جا نیفتاده اما چه اتفاقی سبب می شود که این فرد که به قول دوستان شاعر است به آنسوی دیگر برود و شکل نویسنده به خود بگیرد.به گمانم این اصلن ربطی به شکست ندارد و بر عکس حرکتی اودیسه وار است. این افراد که می شود آنها را خوارج هم نامید کسانی اند که با سختی و مشقت از این پهنه ی دریا عبور کرده اند و وارد عالم داستان شده اند.حرکتی رو به جلو که به نظرم پیشرفتی نوشتاری محسوب میشود پس ایشان هستند که در واقع پیروز شده اند و نه شکست خورده. برعکس این شاعران هستند که مانده اند. نویسندگان در واقع کار سخت تری را بر عهده می گیرند و آن پنهان کردن حس در لابلای کلمات است کاملن بر خلاف شعر.شاعران در متن تنبلی خودشان را دارند و دوست هم دارند مدام در جای اولیه خود درجا بزنندـجایگاهی که نویسنده با ترک ان لقب شکست خورده می گیردـ خنده دار است ـنه آقا جان نویسنده سرش به سنگ می خورد و از آن نوشتار احساسی تنبل خارج می شود وبه دنیای جدید و اصیلی که داستان باشد هجوم می آورد.