اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

۱

امروز صبح  داستان خروس به دستم رسید.از شوق و ذوق خروس یادم رفت از پستچی تشکر کنم.در را محکم به رویش بستم و نشستم به خواندمش. فعلن غرق خروسم و از حیرت زبان آن خروسک گرفته ام.

باید از انوشه منادی که این کتاب را برایم فرستاد تشکر کنم.انوشه چند روزی با تیم فیلمبرداری نادر مقدس در بندرعباس بود و در  مدت کمی که با او بودم مجال اندکی بود تا در و بی در صحبت کنیم.

۲

منوچهر آتشی هم رفت........

باعث خجالت است.عده ای به محض دریافت جایزه چهره های ماندگار توسط آتشی شمشیرها را کشیدند و به جان وی افتادند و حالا چند روز بعدش با این واقعه میبینیم که ۱۸۰ درجه برگشته اند و آه و فغان سر دادهان که ای وای اسطوره ی شعر ما رفت.....

۳

بانوی گیلاس وگندم

منوچهر آتشی

بانوی رنگ ها
 از دیدار آبی ها
 چه می آورد
 جز لبخندی
که برکه ریگ قرمزی است
و دندانی
که تلالو مرواریدهای نبسته
 به آینه تقدیم می کند
سبز رفته و گلگون برمی گردد
 از میانه گیلاس ها
با گونه ای
و لکه سرخی
جگر چلانده گیلاسی
که ستاره را
به خسوفی دل انگیز می آراید در برکه
بی نیاز نماز وحشت و طلسم هیاهو
چه می دهد به من این جان زیبای گندمی؟
شیهه ظریفی از خنده
که مادیانی
 از دشت های خاطره
 روانه می کند به امروز و می آرایدش به رویا
 در فردا
بانوی رنگ ها
گیلاس ها
جگر چلانده مرا ارمغانت کرده اند
و تو
 سیب دلم را که گاز بزنی
شعری از آن بر می آید
که زخمی لذیذ و آهی رنگین است
بانوی گندمی
از میان گندم ها
 چه می آورد
جز وسوسه گناه ؟

 

پاره ای ازداستان بلند فاطی

 

فاطی

1

آنشب من به رفقا نگفتم. نگفتم برای اینکه مطمئن نبودم.شاید این موضوع اصلن به من مربوط نمیشد وپی جوی قضیه ای دیگر بود.آنها فلافل هایشان را می جویدند و با دهان پر محو دست ها و تن او بودندکه داشت فلافل را در تابه زیر و رو می کرد. همیشه خودش تنها پشت آن گاری قراضه بود.تنهای تنها هم که نه،مردش هم بود. رفقا می گفتند دختر یاروست، من می گفتم زن است، میگفتند: از کجا؟ می گفتم: آخر چه چشم هایی لامصب. میگفتند: آخه با اون برقع تو چطور می فهمی ناکس. اما من می فهمیدم.. حتا زمانی که بعد از تحویل پست به پارک سری می زدیم و روی تاب ها ولو می شدیم از آن چشمها می فهمیدم که کداممان را از آنطرف خیابان می پاید. رفقا می گفتند عجب کمری و زیرزیرکی و دور از چشم مرد لقمه هایشان را اسلوموشن توی دهان می چرخاندند. مرد می لنگید. عملی بود. با عصای زنگ زده اش روی یک جعبه ی پپسی می نشست و با آن ضبط قراضه یک نوار خارجی مزخرف گوش می داد.نمی دانم بی غیرت حالا هم آن نوار را گوش می کند یا نه. آنشبی که من به رفقا نگفتم او نبود، ضبطش اما روشن بود وبرای خیابان آواز می خواند. بعد از هشت ساعت سر چهارراه ایستادن و برای این وآن سوت کشیدن و ایست و آزاد دادن آمده بودیم چرخی بزنیم و سیگاری دود کنیم. صدای بوق ماشین ها،موتورها و اتوبوس ها توی کله ام راه می رفت. این یکی می آمد و از آن سبقت می گرفت. رنگهای سبز و زرد و قرمز توی چشمهایم روشن و خاموش می شدند و با آن شماره های کامپیوتری سرخ و شمارش معکوسشان دنیا برایم چراغهایش را عوض می کرد. ما که رسیدیم داشت با یک کاسه ی مسی به لاله هایش آب می داد.مقابل خانه ی شان بوته ی لاله بود آنهم در آن محل که به سگ می زدی چیزی از زمین درنمی آمد. دور گل لاله را با فنس گرفته بودند و تک قرمز گل که زیر شرجی و آفتاب سیاه شده بود از لابلای تورهای سیمی بیرون زده بود.

رفقا شروع کرده بودند به اظهار نظر درباره ی او. من چیزی نگفتم. حتا زمانی که آن کاغذ را دیدم هم چیزی نگفتم.کاغذ فلافل، سسی شده بود اما با این حال می شد آن خطوط را دید.خطوط کج و معوج بچه گانه ای که به نظر می رسید از دفتر مشق یک بچه مدرسه ای باشد. صدای جلز و ولز فلافل ها که در روغن بالا و پایین می شدند بلند شده بود. بعد تنها لحظه ای لقمه در دهانم نچرخید. کلمات پاپی مغزم شده بودند و حتمن پیامی بتوسط آنها به مغزم رسیده بود که لحظه ای از مغز فرمانی نرسید و زبان و دهان قفل شدند.نامه خطاب به من بود.اولش گفتم از کجا که با من باشد اما مشخصات مشخصات من بود حتا درجه ام را هم میدانست و این که سر کدام گذر سوت می زنم. روغن ها و فلافل ها مشغول کار خود بودند.نگاهش نمی کردم اما میدانستم زیرزیرکی نگاهم میکند. حتا از زیر آن برقع قرمز ریزریزکی خندیدنش را هم می دیدم.بعد منی را که مثل پرنده ای تاکسیدرمی شده بودم را گذاشت و دوید رفت در خانه. رفقا دستی به شانه ام زدند اما من حتا چیزی نگفتم . تو راست می گفتی که من دیوانه ام فاطی. راست می گفتی. وسطهای شب بود.به سرم زده بود.پا شدم آمدم آنجا.آنهم آن موقع شب. تمام وقت با خودم کلنجار می رفتم که احمق با تو نبوده، که از کجا دستخط او باشد، اما ته دل آدم جاییستی که یکی نشسته و هی نعل خر شدن آدم را می کوبد. ته دل صاب مرده ی من هم آنشب مرا سمت تو نعل کرد. چراغ هنوز روشن بود. یارو نشسته بود روی همان جعبه و مثل برق گرفته ها به تاب و سرسره های توی پارک خیره بود و سیگار فیلتر زردش را می کشید. هوا سرخ شده بود. توی گاری فقط ماهی تابه ی روی پیک نیک بود و روغنی که قهوه ای می زد و احتمالن حالا سرد شده بود. می خواستم ببینمش. حتا اینکه ببینم چه شکلیست. رفتم جلو وگفتم که فلافل می خواهم.یارو گفت تمام شده. از لابلای درز بلوکهای دیوار نور مهتابی بیرون می زد. روی دیوار با خط کج و کوله ای نوشته بودند فلافل. مثل دستخط توی کاغذ بود. گفتم سمبوسه چی؟سمبوسه ندارید. یارو یکجوری نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت که نه. نوشابه هم نداشت. گیر داده بودم. گوشم را تیز کرده بودم تا خش خش دمپایی های گلدارش را بشنوم که پیدایش بشود، که بیاید. نیامد. سیگاری آتش زدم و رفتم توی پارک. روی تاب نشستم. زنجیرهای تاب قج و قج می کردند. تحملم نمی کردند.سیگار دوم یا سوم بود، یادم نیست.داشتم به چراغی که خاموش بود نگاه می کردم که دیدم کسی روی تاب کناری نشست. آرام با تک پا تاب را عقب و جلو می برد. من با شن های زیر پایم بازی می کردم.ریز با خودش می خندید و آدامسش را می جوید. سلام کردم. پقی زد زیر خنده. خودش را توی هوا بالا و پایین می برد، با همان دمپایی گلدار.به آنطرف خیره شدم. گفتم: «نامتوخوندم ». آدامسش را با صدای بلند می جوید. بعد همان دمپایی های گلدار را توی شن ها فرو برد و تاب را ایستاند. گفت: «سر کارت گذاشته بودم سر کار می بینی که من شوهر دارم» و به آنطرف اشاره کرد که یارو داشت می شلید و خودش را توی خانه می کشاند. بعد از روی تاب پایین پرید و توی تاریکی ها گم شد. مدتی همان طور روی آن تاب ولو بودم و سیگار می کشیدم و با صدای خشک زنجیرها به صدایش خیره بودم که حالا در تاریکی خانه فرو رفته بود. من هم فرو رفته بودم نه توی تاب، نه حتا توی زمین، توی آن شماره ها، شماره های سرخی که همیشه با فشار انگشت من حرکت می کردند. اما حالا کسی آن دکمه ها را پیشتر از آنکه انگشتان لرزان من آنها را بفشارد فشرده بود و شماره ها توی مخم راه گرفته بودند.کاغذ فلافل مدام توی دست و بالم می آمد و کلماتش توی مخم رژه می رفتند، برایم بوق می زدند و رد می شدند بی آنکه من فرمان آزاد داده باشم، سوتی کشیده باشم و چراغی را سبز کرده باشم.

یکروز بوق ظهرگرفتم روی آسفالت نشستم. نشستن قدغن بود اما گور پدر همه چیز را کرده بودند آتش باد صورتم را می سوزاند. چراغ قرمز بود و اعداد کامپیوتری یکی یکی کم می شدند برای سبز شدن، 39،40،41،42،43. به سرم زد بروم ببینمش. در نزدم. احمقانه بود. مسلم بود که این موقع روز فلافل نیست. خواستم بروم اما نمیدانم چه شد که چسبیدم به دیوار مثل بچه که به مادرش . توی خیابان اصلی را دید زدم، گفتم لابد حالا شماره ها افتاده اند روی کم شدن برای قرمز شدن 34،33،32،31 . چشم هایم از لابلای درز بلوک ها راهی میجست. بعد حیاط را دیدم و وسیله ای که رویش چادری کشیده بودند و دو چرخش پنچر بود. احتمالن موتور بود. روزنه ی بعد گاری فلافل را نشانم داد با خرده نان ها و گوجه های پلاسیده ای که مگس روی آن می پرید.

خم شدم و از درز پایین شلنگی را دیدم که از آن آب می رفت. درز بعد هم تشت آب بود که دست هایی توی آن چیزی را چنگ می زد. توی درز بعد کارتن بود. گشتم تا درزی پیدا کنم، نبود سیمان بود. کارتن را بیرون کشیدم خاک توی چشمم ریخت، از چشمم آب می آمد ، از روزنه موهای بلندی را دیدم که بر لباسی آبی ریخته بود. چشمم می سوخت. اعداد توی مخم راه گرفته بودند.نمی دانم برای سبز شدن بود یا قرمز شدن. توی درز بعد او را دیدم. عرق کرده بود و آن چیزها را چنگ می زد وبا ساعدعرقش را پاک می کرد..عرق توی چشمم می ریخت سرم توی بلوک ها فرو رفته بود انگار که داشتم فیلمی را از دریچه ی باریک آپاراتخانه ای تماشا می کردم، از روزنه ی بعد بود که صدایی را شنیدم که می گفت فاطی فاطی.....سوت کشیدم و دویدم سمت چراغ ها و بوق ها . شب که از سوت کشیدن و برو بیا خلاص شدم آمدم روی یکی از تاب ها نشستم. هوا دم کرده بود وپشه ها دورو بر تنها چراغ پارک پایین و بالا می شدند. صدای زنجیرها بلند شده بود. به تاب بی رنگی خیره بودم که آن شب آمد و آن جا نشست. تاب ها همه شان آبی بودند وتنها این یکی رنگ پریده بود یا که شاید از اول بار رنگی نداشته.

خش خش دمپایی هایی لابلای زنجموره های  زنجیرها شد. دمپایی ها گلدار بودند. دمپایی ها زیبا بودند.دمپایی ها آمدند و نشستند روی شن ها، بعد کمک کردند تا اویی که سوار تاب بی رنگ بود تاب بخورد و عقب و جلو برود. نگاهم نمی کرد. بالا و پایین می رفت و به چراغی خیره بود که حشره ها دور وبر آن می پلکیدند،نیم خیز شدم، زوزه ی زنجیرها در آمد.گفتم:« میشه اون برقع رو برداری».اهمیتی نداد. بالا می رفت لابد دنیا را می دید پایین می آمد و باز می خاست برود بالا دنیا را ببیند، چراغ ها را حشرات را بلکه چیزهای دیگر را . گفتم:« فاطی»

مثل وقت هایی نگفتم فاطی که ایست داده باشم یا آزاد، گفتم فاطی مثل زمانی که چراغ زرد بود و روی زردی اش گیر می کرد، من هم انگار روی آن زردی گیر کرده باشم و گفته باشم فاطی گفتم فاطی. آرام و خفیف. مثل کلماتی که قبل از ترکیدن بغض به دهان می آیند. اما او ایستاد. فرمان را رعایت کرده بود. دمپایی هایش را به شن ها کشید و ایستاد. اول به من بعد به آن سمت به خانه نگاهی انداخت. خواست بلند شود. شد. گفت: اسممو از کجا می دونی؟»

گفتم:« فکر کردی اون برقع رو زدی دیگه می تونی هر کاری با هر کی خواستی بکنی». چادرش را جمع کرد جوری که میخواهد برود اما برگشت و کنار سرسره ها ایستاد وبه جایی توی درخت ها خیره شد که صدای وزوز می آمد. بعد مشتی سنگ و شن را از روی زمین برداشت گفتم حالاست که بپاشد توی صورتم. دستم را جلوی صورتم نگرفتم. مشتش را توی درازای سرسره باز کرد. آهن صدای لیزی داد. گفتم:« چرا فرار می کنی از من؟»

گفت:«تو نمی دونی؟»

گفتم:«چی رو؟»

دست روی آهن سرسره می کشید انگار.گفت:«چرا سنگها همیشه زودتر از شن ها می رسن پایین»

منتظر جواب من نشد.دست برد و مشتی دیگر از روی زمین برداشت و آنرا توی دهلیزش ریخت

بعد چانه اش را روی هره آهنی سرسره گذاشت، گفت:«همیشه سنگها زودتر می رسن پایین»

گفتم:«فاطی» برگشت گفت ترو خدا تو یه چیزه دیگه صدام کن» ونشست. من بلند شدم و مشتی از همان آت آشغالها را برداشتم که توی سرسره بریزم. دستش هنوز زیر چانه اش بود انگار به همان شماره هایی خیره بود که در مخم کم و زیاد می شدند.

گفت:« از کجا دلت گیر کرد پیشم؟»

گفتم:«من؟»

گفت:«آره، تو،کی.دروغ نگو از چشات معلوم بود بی حیا»

سنگ ها و شن ها را توی مشتم مزه مزه می کردم. مشتم را باز کردم. پوست شکلاتی هم آن بین بود.سنگ ها توی مشتم عرق کرده بودند، شن ها داشتند به دیواره ی کف دستم می چسبیدند. توی سرسره خالی کردم باد پوست شکلات را با خودش برد.گفتم:« بیچاره پوست شکلات»

گفت:«چی؟»

برگشتم. برقعش را برداشته بود و من آن تصویر را دیگر از لای درز بلوک ها نمی دیدم.زانوهایم شل شد و انگار فرو رفتم بین همان سنگ ها و شن ها.

گفت:«واقعن دوستم داری؟»  

گفتم:«من نوشابه دوست ندارمء هیچوقت دوست نداشتم اما اونجا خوردم، کنار اون گاری میدونی چرا ، چون می دونستم دستای تو اونو باز کرده، اونو لمس کرده.فقط به عشق تو بود که اونو یه نفس بالا می رفتم، بدون تپق، بدون اینکه اشکی از چشام بیاد، شرط هم نمی بستم نه اینکه فکر کنی برای شرط بندی بوده و این حرفا. فقط یه کله بالا می رفتم.» خندید.گفت:«تاپو هل می دی؟»

هل دادم.گفتم:«زنجیرها»

گفت:«زنجیرها چی؟»

گفتم:« زنجیرها موجودات عجیبی ان تا وقتی بی حرکتن مثل چی زوزه می کشن و صدا می دن اما همینکه یکی میشینه روشو ورجه وورجه می کنه آروم می گیرن.»

توی هوا میرفت و می آمد پایین. چادرش توی باد موج می خورد و بلند بلند می خندید.

گفت:«بیا تمام باپای خالی رو هل بدیم»

هل دادیم.توی دهلیز تمام سرسره ها هم سنگ وشن ریختیم.سنگ ها را توی هوا پاشیدیم و به درخت ها هم سنگ پراندیم.تا آن شب فکر می کردم که آن شماره ها رو به سبز شدن می روند برای من، حتا شب های بعد آن هم.شبهایی که می آمدم توی پارک و از لای شمشادها و زنجیرهای روغن نخورده ی همین تاب به آن پنجره ها زل می زدم. شده بود حتا دو سه شب ترک پست کنم و بیایم همین جا، همین تاب خالی بی رنگ را هل بدهم تا پیدایش شود، تا شماره ها برایم کم بشوند. اما انگار شماره ها گیر کرده اند بین سبز و قرمز .گاهی کم می شوند و گاهی زیاد. مدتی ست که این گونه شده.از وقتی که نیستی و من تنها بشکافتن هوا توسط تاب بی رنگ که بدون تو قج وقج می کندخیره می شوم.هر وقت می آمد دستم را می گرفت و می نشاند روی همین تاب و حرف هایش را آرام وشمرده می گفت.جمله به جمله مثل معلمی که به شاگردش املا بگوید. با آن دستان لاغر و قلمی اش تاب را هل می داد و به آسمان اگر شرجی نبود و ابرهای قرمز نبودند خیره می شد بعد سعی می کردیم ستاره ها را کنار هم بچینیم و شکل های اجق وجق وبسازیم و بخندیم  اما این اواخر حوصله اش را نداشت، حوصله ی پارک را تاب را سرسره را شن ها و سنگ ها را.

می گفت: بریم یه جایی که سرسره و شنی نباشه »

اما بود. لب دریا هم شن ها و صدف ها بودند. اما خودش را سرگرم می کرد. با همان دستان کوچک قلعه درست می کرد و خودش را توی آن جا می داد. من بیرون قلعه سیگار می کشیدم به او خیره می شدم که با پاچه های بالا زده توی قلعه اش نشسته بود و مات جایی را نگاه می کرد. یک جای دور. جایی از دریا که کشتی هم نداشت.چراغی هم سو نمی زد. جزیره ای هم نداشت. شاید فهمیده بود یارو می خواهد بلایی سرش بیاورد. شاید می دانست که آنجور برای خودش قلعه درست می کرد. یا که همان طور خیره به موج ها و شن ها می ماندو می گفت:« میبینی اینجام شن ها بازندن» یا که می نشست آدم شنی درست می کرد. با چه وسواسی آنرا میتراشید و بعد مینشست و خیره می شد به آن. میگفت:« آدم شنی ها نمی مونن. باد اونارو می بره. ذره ذره. نه مثل آدم برفی قطره قطره»

می گفت باید برگردم. نمی گفت کجا. مشت مشت صدفها و حلزون هایی را که اینجا و آنجا توی لاستیک هایی که تا گلو توی گل فرو رفته بودند را بر می داشت و توی دریا می پاشید. بی قرار شده بود.رفقا در گوشی با هم پچ پچ می کردند و می خندیدند انگار فهمیده بودند.

می گفتم دیگه حواست بهم نیست فاطی، شاید دیگه دوسم نداری...ها؟» از توی قلعه اش بلند میشد و می رفت توی دریا جای پاهایش روی ماسه ها نمی ماند.بیرون مرتب به کیوسک تلفن می رفت و مدت ها توی کیوسک می ماند و با کسی که پشت گوشی بود کلنجار می رفت حتا شده بود که مشت به تلفن بکوبد. حرفی هم نمی زد حتا وقتی که توی قلعه اش می نشست و به آب ها خیره می شدحتا روزی که زیر چشمش سیاه شده بود. می خواستم انگشت روی آن پف سیاه بکشم که نگذاشت. دیگر از لاک خودش در نیامد.بعد هم که ناگهان غیبش زد. خب من نگران بودم دیگر طاقتش را نداشتم حتا شبی که از دیوار بالا رفتم هم آن خنده و تصویر آخری اش بدجوری عذابم می داد. نمی دانم چه ساعت و وقتی بود دم دمای شب بود انگار من مست بودم و دیوار را همینطور چسبیده بودم و گریه می کردم. با خودم می گفتم شاید هم باشی و داری از لای جرزهای دیوار نگاهم میکنی و مثل من شوره های دیوار توی چشمهایت می رود و می سوزاندت.

 

فاطی

پاره ای از داستان بلند فاطی

فاطی

1

آنشب من به رفقا نگفتم. نگفتم برای اینکه مطمئن نبودم.شاید این موضوع اصلن به من مربوط نمیشد وپی جوی قضیه ای دیگر بود.آنها فلافل هایشان را می جویدند و با دهان پر محو دست ها و تن او بودندکه داشت فلافل را در تابه زیر و رو می کرد. همیشه خودش تنها پشت آن گاری قراضه بود.تنهای تنها هم که نه،مردش هم بود. رفقا می گفتند دختر یاروست، من می گفتم زن است، میگفتند: از کجا؟ می گفتم: آخر چه چشم هایی لامصب. میگفتند: آخه با اون برقع تو چطور می فهمی ناکس. اما من می فهمیدم.. حتا زمانی که بعد از تحویل پست به پارک سری می زدیم و روی تاب ها ولو می شدیم از آن چشمها می فهمیدم که کداممان را از آنطرف خیابان می پاید. رفقا می گفتند عجب کمری و زیرزیرکی و دور از چشم مرد لقمه هایشان را اسلوموشن توی دهان می چرخاندند. مرد می لنگید. عملی بود. با عصای زنگ زده اش روی یک جعبه ی پپسی می نشست و با آن ضبط قراضه یک نوار خارجی مزخرف گوش می داد.نمی دانم بی غیرت حالا هم آن نوار را گوش می کند یا نه. آنشبی که من به رفقا نگفتم او نبود، ضبطش اما روشن بود وبرای خیابان آواز می خواند. بعد از هشت ساعت سر چهارراه ایستادن و برای این وآن سوت کشیدن و ایست و آزاد دادن آمده بودیم چرخی بزنیم و سیگاری دود کنیم. صدای بوق ماشین ها،موتورها و اتوبوس ها توی کله ام راه می رفت. این یکی می آمد و از آن سبقت می گرفت. رنگهای سبز و زرد و قرمز توی چشمهایم روشن و خاموش می شدند و با آن شماره های کامپیوتری سرخ و شمارش معکوسشان دنیا برایم چراغهایش را عوض می کرد. ما که رسیدیم داشت با یک کاسه ی مسی به لاله هایش آب می داد.مقابل خانه ی شان بوته ی لاله بود آنهم در آن محل که به سگ می زدی چیزی از زمین درنمی آمد. دور گل لاله را با فنس گرفته بودند و تک قرمز گل که زیر شرجی و آفتاب سیاه شده بود از لابلای تورهای سیمی بیرون زده بود.

رفقا شروع کرده بودند به اظهار نظر درباره ی او. من چیزی نگفتم. حتا زمانی که آن کاغذ را دیدم هم چیزی نگفتم.کاغذ فلافل، سسی شده بود اما با این حال می شد آن خطوط را دید.خطوط کج و معوج بچه گانه ای که به نظر می رسید از دفتر مشق یک بچه مدرسه ای باشد. صدای جلز و ولز فلافل ها که در روغن بالا و پایین می شدند بلند شده بود. بعد تنها لحظه ای لقمه در دهانم نچرخید. کلمات پاپی مغزم شده بودند و حتمن پیامی بتوسط آنها به مغزم رسیده بود که لحظه ای از مغز فرمانی نرسید و زبان و دهان قفل شدند.نامه خطاب به من بود.اولش گفتم از کجا که با من باشد اما مشخصات مشخصات من بود حتا درجه ام را هم میدانست و این که سر کدام گذر سوت می زنم. روغن ها و فلافل ها مشغول کار خود بودند.نگاهش نمی کردم اما میدانستم زیرزیرکی نگاهم میکند. حتا از زیر آن برقع قرمز ریزریزکی خندیدنش را هم می دیدم.بعد منی را که مثل پرنده ای تاکسیدرمی شده بودم را گذاشت و دوید رفت در خانه. رفقا دستی به شانه ام زدند اما من حتا چیزی نگفتم . تو راست می گفتی که من دیوانه ام فاطی. راست می گفتی. وسطهای شب بود.به سرم زده بود.پا شدم آمدم آنجا.آنهم آن موقع شب. تمام وقت با خودم کلنجار می رفتم که احمق با تو نبوده، که از کجا دستخط او باشد، اما ته دل آدم جاییستی که یکی نشسته و هی نعل خر شدن آدم را می کوبد. ته دل صاب مرده ی من هم آنشب مرا سمت تو نعل کرد. چراغ هنوز روشن بود. یارو نشسته بود روی همان جعبه و مثل برق گرفته ها به تاب و سرسره های توی پارک خیره بود و سیگار فیلتر زردش را می کشید. هوا سرخ شده بود. توی گاری فقط ماهی تابه ی روی پیک نیک بود و روغنی که قهوه ای می زد و احتمالن حالا سرد شده بود. می خواستم ببینمش. حتا اینکه ببینم چه شکلیست. رفتم جلو وگفتم که فلافل می خواهم.یارو گفت تمام شده. از لابلای درز بلوکهای دیوار نور مهتابی بیرون می زد. روی دیوار با خط کج و کوله ای نوشته بودند فلافل. مثل دستخط توی کاغذ بود. گفتم سمبوسه چی؟سمبوسه ندارید. یارو یکجوری نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت که نه. نوشابه هم نداشت. گیر داده بودم. گوشم را تیز کرده بودم تا خش خش دمپایی های گلدارش را بشنوم که پیدایش بشود، که بیاید. نیامد. سیگاری آتش زدم و رفتم توی پارک. روی تاب نشستم. زنجیرهای تاب قج و قج می کردند. تحملم نمی کردند.سیگار دوم یا سوم بود، یادم نیست.داشتم به چراغی که خاموش بود نگاه می کردم که دیدم کسی روی تاب کناری نشست. آرام با تک پا تاب را عقب و جلو می برد. من با شن های زیر پایم بازی می کردم.ریز با خودش می خندید و آدامسش را می جوید. سلام کردم. پقی زد زیر خنده. خودش را توی هوا بالا و پایین می برد، با همان دمپایی گلدار.به آنطرف خیره شدم. گفتم: «نامتوخوندم ». آدامسش را با صدای بلند می جوید. بعد همان دمپایی های گلدار را توی شن ها فرو برد و تاب را ایستاند. گفت: «سر کارت گذاشته بودم سر کار می بینی که من شوهر دارم» و به آنطرف اشاره کرد که یارو داشت می شلید و خودش را توی خانه می کشاند. بعد از روی تاب پایین پرید و توی تاریکی ها گم شد. مدتی همان طور روی آن تاب ولو بودم و سیگار می کشیدم و با صدای خشک زنجیرها به صدایش خیره بودم که حالا در تاریکی خانه فرو رفته بود. من هم فرو رفته بودم نه توی تاب، نه حتا توی زمین، توی آن شماره ها، شماره های سرخی که همیشه با فشار انگشت من حرکت می کردند. اما حالا کسی آن دکمه ها را پیشتر از آنکه انگشتان لرزان من آنها را بفشارد فشرده بود و شماره ها توی مخم راه گرفته بودند.کاغذ فلافل مدام توی دست و بالم می آمد و کلماتش توی مخم رژه می رفتند، برایم بوق می زدند و رد می شدند بی آنکه من فرمان آزاد داده باشم، سوتی کشیده باشم و چراغی را سبز کرده باشم.

یکروز بوق ظهرگرفتم روی آسفالت نشستم. نشستن قدغن بود اما گور پدر همه چیز را کرده بودند.آتش باد صورتم را می سوزاند. چراغ قرمز بود و اعداد کامپیوتری یکی یکی کم می شدند برای سبز شدن، 39،40،41،42،43. به سرم زد بروم ببینمش. در نزدم. احمقانه بود. مسلم بود که این موقع روز فلافل نیست. خواستم بروم اما نمیدانم چه شد که چسبیدم به دیوار مثل بچه که به مادرش . توی خیابان اصلی را دید زدم، گفتم لابد حالا شماره ها افتاده اند روی کم شدن برای قرمز شدن 34،33،32،31 . چشم هایم از لابلای درز بلوک ها راهی میجست. بعد حیاط را دیدم و وسیله ای که رویش چادری کشیده بودند و دو چرخش پنچر بود. احتمالن موتور بود. روزنه ی بعد گاری فلافل را نشانم داد با خرده نان ها و گوجه های پلاسیده ای که مگس روی آن می پرید.

خم شدم و از درز پایین شلنگی را دیدم که از آن آب می رفت. درز بعد هم تشت آب بود که دست هایی توی آن چیزی را چنگ می زد. توی درز بعد کارتن بود. گشتم تا درزی پیدا کنم، نبود سیمان بود. کارتن را بیرون کشیدم خاک توی چشمم ریخت، از چشمم آب می آمد ، از روزنه موهای بلندی را دیدم که بر لباسی آبی ریخته بود. چشمم می سوخت. اعداد توی مخم راه گرفته بودند.نمی دانم برای سبز شدن بود یا قرمز شدن. توی درز بعد او را دیدم. عرق کرده بود و آن چیزها را چنگ می زد وبا ساعد عرقش را پاک می کرد..عرق توی چشمم می ریخت سرم توی بلوک ها فرو رفته بود انگار که داشتم فیلمی را از دریچه ی باریک آپاراتخانه ای تماشا می کردم، از روزنه ی بعد بود که صدایی را شنیدم که می گفت فاطی فاطی.....سوت کشیدم و دویدم سمت چراغ ها و بوق ها . شب که از سوت کشیدن و برو بیا خلاص شدم آمدم روی یکی از تاب ها نشستم. هوا دم کرده بود وپشه ها دورو بر تنها چراغ پارک پایین و بالا می شدند.صدای زنجیرها بلند شده بود. به تاب بی رنگی خیره بودم که آن شب آمد و آن جا نشست. تاب ها همه شان آبی بودند وتنها این یکی رنگ پریده بود یا که شاید از اول بار رنگی نداشته.

خش خش دمپایی هایی لابلای زنجموره های  زنجیرها شد. دمپایی ها گلدار بودند. دمپایی ها زیبا بودند.دمپایی ها آمدند و نشستند روی شن ها، بعد کمک کردند تا اویی که سوار تاب بی رنگ بود تاب بخورد و عقب و جلو برود. نگاهم نمی کرد. بالا و پایین می رفت و به چراغی خیره بود که حشره ها دور وبر آن می پلکیدند،نیم خیز شدم، زوزه ی زنجیرها در آمد.گفتم:« میشه اون برقع رو برداری».اهمیتی نداد. بالا می رفت لابد دنیا را می دید پایین می آمد و باز می خاست برود بالا دنیا را ببیند، چراغ ها را حشرات را بلکه چیزهای دیگر را . گفتم:« فاطی»

مثل وقت هایی نگفتم فاطی که ایست داده باشم یا آزاد، گفتم فاطی مثل زمانی که چراغ زرد بود و روی زردی اش گیر می کرد، من هم انگار روی آن زردی گیر کرده باشم و گفته باشم فاطی گفتم فاطی. آرام و خفیف. مثل کلماتی که قبل از ترکیدن بغض به دهان می آیند. اما او ایستاد. فرمان را رعایت کرده بود. دمپایی هایش را به شن ها کشید و ایستاد. اول به من بعد به آن سمت به خانه نگاهی انداخت. خواست بلند شود. شد. گفت: اسممو از کجا می دونی؟»

گفتم:« فکر کردی اون برقع رو زدی دیگه می تونی هر کاری با هر کی خواستی بکنی». چادرش را جمع کرد جوری که میخواهد برود اما برگشت و کنار سرسره ها ایستاد وبه جایی توی درخت ها خیره شد که صدای وزوز می آمد. بعد مشتی سنگ و شن را از روی زمین برداشت گفتم حالاست که بپاشد توی صورتم. دستم را جلوی صورتم نگرفتم. مشتش را توی درازای سرسره باز کرد. آهن صدای لیزی داد. گفتم:« چرا فرار می کنی از من؟»

گفت:«تو نمی دونی؟»

گفتم:«چی رو؟»

دست روی آهن سرسره می کشید انگار.گفت:«چرا سنگها همیشه زودتر از شن ها می رسن پایین»

منتظر جواب من نشد.دست برد و مشتی دیگر از روی زمین برداشت و آنرا توی دهلیزش ریخت

بعد چانه اشرا روی هره آهنی سرسره گذاشت، گفت:«همیشه سنگها زودتر می رسن پایین»

گفتم:«فاطی»

 برگشت گفت ترو خدا تو یه چیزه دیگه صدام کن» ونشست. من بلند شدم و مشتی از همان آت آشغالها را برداشتم که توی سرسره بریزم. دستش هنوز زیر چانه اش بود انگار به همان شماره هایی خیره بود که در مخم کم و زیاد می شدند.

گفت:« از کجا دلت گیر کرد پیشم؟»

گفتم:«من؟»

گفت:«آره، تو،کی.دروغ نگو از چشات معلوم بود بی حیا»

سنگ ها و شن ها را توی مشتم مزه مزه می کردم. مشتم را باز کردم. پوست شکلاتی هم آن بین بود.سنگ ها توی مشتم عرق کرده بودند، شن ها داشتند به دیواره ی کف دستم می چسبیدند. توی سرسره خالی کردم باد پوست شکلات را با خودش برد.گفتم:« بیچاره پوست شکلات»

گفت:«چی؟»

برگشتم. برقعش را برداشته بود و من آن تصویر را دیگر از لای درز بلوک ها نمی دیدم.زانوهایم شل شد و انگار فرو رفتم بین همان سنگ ها و شن ها.

گفت:«واقعن دوستم داری؟»  

گفتم:«من نوشابه دوست ندارمء هیچوقت دوست نداشتم اما اونجا خوردم، کنار اون گاری میدونی چرا ، چون می دونستم دستای تو اونو باز کرده، اونو لمس کرده.فقط به عشق تو بود که اونو یه نفس بالا می رفتم، بدون تپق، بدون اینکه اشکی از چشام بیاد، شرط هم نمی بستم نه اینکه فکر کنی برای شرط بندی بوده و این حرفا. فقط یه کله بالا می رفتم.» خندید.گفت:«تاپو هل می دی؟»

هل دادم.گفتم:«زنجیرها»

گفت:«زنجیرها چی؟»

گفتم:« زنجیرها موجودات عجیبی ان تا وقتی بی حرکتن مثل چی زوزه می کشن و صدا می دن اما همینکه یکی میشینه روشو ورجه وورجه می کنه آروم می گیرن.»

توی هوا میرفت و می آمد پایین. چادرش توی باد موج می خورد و بلند بلند می خندید.

گفت:«بیا تمام باپای خالی رو هل بدیم»

هل دادیم.توی دهلیز تمام سرسره ها هم سنگ وشن ریختیم.سنگ ها را توی هوا پاشیدیم و به درخت ها هم سنگ پراندیم.تا آن شب فکر می کردم که آن شماره ها رو به سبز شدن می روند برای من، حتا شب های بعد آن هم.شبهایی که می آمدم توی پارک و از لای شمشادها و زنجیرهای روغن نخورده ی همین تاب به آن پنجره ها زل می زدم. شده بود حتا دو سه شب ترک پست کنم و بیایم همین جا، همین تاب خالی بی رنگ را هل بدهم تا پیدایش شود، تا شماره ها برایم کم بشوند. اما انگار شماره ها گیر کرده اند بین سبز و قرمز .گاهی کم می شوند و گاهی زیاد. مدتی ست که این گونه شده.از وقتی که نیستی و من تنها بشکافتن هوا توسط تاب بی رنگ که بدون تو قج وقج می کندخیره می شوم.هر وقت می آمد دستم را می گرفت و می نشاند روی همین تاب و حرف هایش را آرام وشمرده می گفت.جمله به جمله مثل معلمی که به شاگردش املا بگوید. با آن دستان لاغر و قلمی اش تاب را هل می داد و به آسمان اگر شرجی نبود و ابرهای قرمز نبودند خیره می شد بعد سعی می کردیم ستاره ها را کنار هم بچینیم و شکل های اجق وجق وبسازیم و بخندیم  اما این اواخر حوصله اش را نداشت، حوصله ی پارک را تاب را سرسره را شن ها و سنگ ها را.

می گفت: بریم یه جایی که سرسره و شنی نباشه »

اما بود. لب دریا هم شن ها و صدف ها بودند. اما خودش را سرگرم می کرد. با همان دستان کوچک قلعه درست می کرد و خودش را توی آن جا می داد. من بیرون قلعه سیگار می کشیدم به او خیره می شدم که با پاچه های بالا زده توی قلعه اش نشسته بود و مات جایی را نگاه می کرد.

یک جای دور. جایی از دریا که کشتی هم نداشت.چراغی هم سو نمی زد. جزیره ای هم نداشت.

شاید فهمیده بود یارو می خواهد بلایی سرش بیاورد. شاید می دانست که آنجور برای خودش قلعه درست می کرد. یا که همان طور خیره به موج ها و شن ها می ماندو می گفت:« میبینی اینجام شن ها بازندن» یا که می نشست آدم شنی درست می کرد. با چه وسواسی آنرا میتراشید و بعد مینشست و خیره می شد به آن. میگفت:« آدم شنی ها نمی مونن. باد اونارو می بره. ذره ذره. نه مثل آدم برفی قطره قطره»

می گفت باید برگردم. نمی گفت کجا. مشت مشت صدفها و حلزون هایی را که اینجا و آنجا توی لاستیک هایی که تا گلو توی گل فرو رفته بودند را بر می داشت و توی دریا می پاشید. بی قرار شده بود.رفقا در گوشی با هم پچ پچ می کردند و می خندیدند انگار فهمیده بودند.

می گفتم دیگه حواست بهم نیست فاطی، شاید دیگه دوسم نداری...ها؟» از توی قلعه اش بلند میشد و می رفت توی دریا جای پاهایش روی ماسه ها نمی ماند.بیرون مرتب به کیوسک تلفن می رفت و مدت ها توی کیوسک می ماند و با کسی که پشت گوشی بود کلنجار می رفت حتا شده بود که مشت به تلفن بکوبد. حرفی هم نمی زد حتا وقتی که توی قلعه اش می نشست و به آب ها خیره می شدحتا روزی که زیر چشمش سیاه شده بود. می خواستم انگشت روی آن پف سیاه بکشم که نگذاشت. دیگر از لاک خودش در نیامد.بعد هم که ناگهان غیبش زد. خب من نگران بودم دیگر طاقتش را نداشتم حتا شبی که از دیوار بالا رفتم هم آن خنده و تصویر آخری اش بدجوری عذابم می داد. نمی دانم چه ساعت و وقتی بود دم دمای شب بود انگار من مست بودم و دیوار را همینطور چسبیده بودم و گریه می کردم. با خودم می گفتم شاید هم باشی و داری از لای جرزهای دیوار نگاهم میکنی و مثل من شوره های دیوار توی چشمهایت می رود و می سوزاندت.

 

 

دیگه خسته شدم