اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

دسامبر ماه آخرپاییز


 


برای آلباین رفیق شب های روشنم


 


بیرون برف می بارید.من تمام پرده ها را کشیده بودم.دیگران همه جا هستند هر چند که این جا آواها غریبه بودند با گوش.نمی فهمیدی و این تنها امتیاز بود برای قدم زدن در شبی برفی.قبلش در کافه ای کسی ترانه ای فرانسوی خوانده بود معنایش چنین بود: امشب برف می آید و تو دیگر برنمی گردی.دخترک می خواند. من به آن سفیدی ممتاز خیره بودم که از لیوان لب پر می زد و به زودی فرو می نشست مثل هجوم درد بود بر سر یک سقف.مثل کله ام بود در شبی که تنها در بلوار مادر ترزه قدم می زدم و هجوم کلمات مرا کشاند به لابیرنت های پیچ در پیچ. من می رفتم. دست در جیب پالتو و گردن توی یخه.ازچیزی لذت نمی بردم.دوست داشتم خفه شوم توسط یک دسته آدم مست که زیاد بودند آن حوالی و می چرخیدند دسته جمعی در راه رفتن یا آمدن.کنار مجسمه ی اسکندر ایستادم و شاشیدم به بالا خیره شدم اسکندر بود روی اسبش شمشیر کشیده یود برای هوا.برای خلاء.برف بالا تنه اش و شمشیرش را سپید کرده بود.بعد حس کردم که اسکندر دارد با جریان روان من رشد می کند.دارد بزرگ می شود شمشیرش را توی هوا می چرخاند.کتاب هایی را که خوانده مرور می کند یادش می آید حقش این نیست.او فلسفه خوانده بود او راه را می شناخت او یک کشورگشا نبود آنطور که احمق ها توی مخمان کردند او به انتها رسیده بود.فهمیده بود که همه چیز یعنی هیچ.همه چیز بی فایده است.همان شب من دست برداشتم و وارد کافه ای شدم و این زمانی بود که حس کردم گم شده ام اما از آنجایی که این موضوع اهمیتی برایم نداشت نگران نشدم خوش حال شدم که از شر دانستن راه و نقشه ی مزخرف خلاص شده ام.بعد وارد کافه شدم و در را بستم.کافه تاریک بود نه اینکه تاریک باشد نور کم رنگ سرخی توی فضا بود و مه ای که از دود سیگار بلند می شد. کنجی نشستم و به سایه ی گارسون گفتم که چه می خواهم.بعد پسری مقابلم نشست.به چهره اش خیره شدم او هم. بعد زدیم زیر خنده.روز قبل با او آشنا شده بودم.او یک کتاب به من هدیه داده بود.عمر خیام به زبان آلبانیایی.خیام را زیاد دوست داشتند.بعد و تنها ساعتی بعد من برگشتم و گفتم که خیام یک هیچ انگار بوده درست مثل کامو.یک بیگانه در دنیای احمق ها.او پی برده بود.پس وقتی تو پی ببری دیگر تکلیف همه چیز مشخص است.دستت می آید آن یک من ماست طلایی.همه چیز یعنی هیچ. فرناندو پسوآ هم در کتابی به این حرف خیام اشاره می کند وآن را آغازی برای نیهیلیسم می داند.من به رفیقم آلباین هم گفتم. گفت درست است شوپنهاور هم اشاراتی بر این موضوع  دارد.اما قیاس خیام با کامو برایش جالب بود.ما حرف می زدیم گاهی من خسته می شدم از این چیدمان کلمات انگلیسی و به فارسی می گفتم حرفم را...گفتم هنر برای این ها سرگرمی ست یک هابی که دست بچه بدهی...باید کنج دنج خودت را داشته باشی و بتوانی در را که قفل کردی نفسی به آسوده گی بکشی...این امتیازی ست که تو را از برده ها متمایز می کند.بعد خیره شدیم به دیگران دختر و پسری که رو به روی هم خیره به هم می نوشیدند.گفتم به دیوار هم می شود خیره شد و هیچ نگفت تنها به کلماتی دل بست که سر ریز این لیوان می شوند مثل همین کف.بیرون برف می بارید.مه ای غلیظ در خیابان بود دیگر واقعن نمی دانستم کجا می رویم.آلباین هم نمی دانست مطمئنم وگرنه که آنطورخیره نبود به من.گفتم برای بازنده ها فرقی نمی کند.گفت اما تو برنده ای.تو فرق می کنی و من نگرانتم باید....گفتم باید چی؟ اصلن باید برای چی؟وقتی دیگر می دانم که هر تلاشی تنها گامی به سوی مرگ است.پس بگذار بنوشم از این  تا فراموش کنم.


ما مثل دو ادم برفی سرگردان پوشیده از برف رسیده بودیم پای مجسمه ای که نمی شد گفت کیست هم اسکندر بود هم وارن کریستوفر هم مادر ترزه بود هم بیل کلینتون که شمشیرش را کشیده بود و داد می زد مونیکااااااااااا.داشت خوابمان می برد همان طور آلباین همین طور حرف می زد دیگر نمی دانستم از کدام فلسفه و کتاب حرف می زند او هم داشت محو می شد تنها توک بوت هایش را می دیدم که توی برف فرو رفته بود....امشب برف می بارد و تو دیگر برنمی گردی..... شاید هم من....