اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

مهاجران و مجاوران

 

 

در سپیده دم روز  21  آذرماه در جاده ی نائین تصادفی رخ می دهد.  یک ماشین پژو به یک مینی بوس برخورد می کند بعد مینی بوس به زانتیا می زند و زانتیا به پراید می خورد و همه گی تصمیم می گیرند که در حریقی جمعی بسوزند.

 15 تن در میان این آتش جان باختند.

 از این 15 تن 13 نفر افغان بودند که در ماشین پژو محبوس بودند تا به سمت مرز بروند.

 برخورد مطبوعات ایران که اکنون مدعی آزادی اند فکر می کنید با این خبر چه بود؟ یا دیده نشد و از کنارش گذشتند یا در یکی از عجیب ترین اظهارنظرها  دیدم که طرف نوشته حادثه سازی قاچاقچیان انسان!! و بعد با آگراندیسمان کردن مرگ دو شهروند ایرانی!!! به راحتی از کنار مرگ 13 نفر گذشته بود.

 و من با خودم فکر می کنم که چطور حساب کرده ایشان؟ یعنی جان را کیلویی چند حساب کرده؟

یعنی اینقدر جان در نظر ایشان نازل و تخفیف خورده است یا که جان ها تقسیم می شوند به فرادست و فرودست؟

مسئله ی جالب تر این که ایشان برای پناهنده گان آفریقایی که در آبهای مدیترانه جان می سپارند سینه چاک می دهند شعر می سرایند و دستشان برسد کمپین هم می گذارند. اما چیزی که در کنار گوششان رخ می دهد هیچ تاثیری بر حسهای پنج گانه ی شان ندارد.

سالهاست که مهاجرین افغان در مسیر ترانزیتشان به اروپا از ایران می گذرند- اگر می توانستند ایران را دور می زدند- در این مسیر اتفاقات دهشتناکی برای آنان روی می دهد. اتفاقاتی که اغلب رسانه ها- حکومتی و غیرحکومتی- به راحتی از کنارش گذاشته اند.

و چیزی که سخت پریشانم می کند این است که این 13 نفر همه گی فاقد هویت بوده اند و اجساد ذغال شده شان بی هیچ نام و مشخصاتی رها خواهد شد.

و بعد تلخی دیگری از راه می رسد.

خانواده شان تا مدت ها بلکه سالها گمان می برند که آنها از مرزها گذر کرده اند و اکنون این فرزند یا شوی یا پدر، زنده گی خوب و خوشی در آنسوی مرزها دارد و در انتظار می مانند می مانند و می مانند و حال آنکه ایشان مدت هاست در خاکستر خویش غلطیده اند و باد تکه تکه از این تن مهاجر را به هوا می برد.

اتهام به خود


پتر هاندکه

 

«من سخن گفتم. من به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران فکر می کردند به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران به زبان می آوردند فقط فکر کردم. من نظر عموم را به زبان آوردم. من نظر عموم را تحریف کردم. من در جاهایی که سخن گفتن توهین به مقدسات بود سخن گفتم. من در جاهایی که بلند سخن گفتن عین بی ملاحظگی بود بلند سخن گفتم. من در مواقعی که باید بلند سخن می گفتم به پچ پچ سخن گفتم. من در مواقعی که سکوت کردن ننگ بود سکوت کردم. من در مواقعی که باید از طرف خودم سخن میگفتم از طرف جمع سخن گفتم. من با کسانی سخن گفتم که سخن گفتن با آنها قبیح بود. من به کسانی سلام گفتم که سلام گفتن به آنها خیانت به اصول بود. من به زبانی سخن گفتم که سخن گفتن به آن زبان دشمنی با مردم بود. من از موضوعاتی سخن گفتم که سخن گفتن از آنها عین بیملاحظگی بود. من از جنایتی که خبر داشتم سخن نگفتم. من از مرده ها به نیکی سخن نگفتم. من از آنان که حاضر نبودند به بدی سخن گفتم. من بی آنکه از من بخواهند سخن گفتم. من با سربازانِ سرِ پُست سخن گفتم. من در حین سفر با راننده سخن گفتم.

من قوانین زبان را مراعات نکردم. من سهوهای زبانی مرتکب شدم. من بدون ملاحظه لغات را به کار بردم. من کورکورانه کیفیات را به چیزهای جهان نسبت دادم. من چشم بسته کلماتِ دالِ بر کیفیات چیزها را به خود چیزها نسبت دادم. من کورکورانه از دریچه ی کلماتِ دالِ بر کیفیت ها به جهان نگاه کردم. من به چیزها گفتم مُرده. من به گونه گونی گفتم رنگارنگ. من به مالیخولیا گفتم سیاه. من به دیوانگی گفتم روشن. من به هوس گفتم داغ. من به خشم گفتم قرمز. من به چیزهای غایی گفتم ناگفتنی. من به محیط گفتم اصیل. من به طبیعت گفتم آزاد. من به وحشت گفتم ترسناک. من به خنده گفتم رهایی بخش. من به آزادی گفتم الزامی. من به صداقت گفتم مُثُلی. من به مه گفتم شیری. من به سطح گفتم صاف. من به سختگیری گفتم عهد عتیقی. من به گناهکار گفتم بیچاره. من به شأن گفتم جبلی. من به بمب گفتم تهدیدگر. من به نظریه گفتم سودمند. من به تاریکی گفتم رسوخ ناپذیر. من به اخلاق گفتم مزور. من به مرزها گفتم مبهم. من به سبابه ی دراهتزاز گفتم اخلاقی. من به بدگمانی گفتم خلاق. من به اعتماد گفتم کور. من به جو گفتم منطقی. من به ضدونقیض گفتم پرثمر. من به شناخت ها گفتم راهگشای آینده. من به درستی گفتم روشنفکرانه. من به سرمایه گفتم فاسد. من به احساس گفتم فروخفته. من به تصویر جهان گفتم کج ومعوج. من به ایدئولوژی گفتم کذب. من به جهانبینی گفتم رنگ باخته. من به نقد گفتم سازنده. من به علم گفتم از پیش داوری به دور. من به دقت گفتم معلم. من به پوست گفتم باطراوت. من به نتایج گفتم دست یافتنی. من به دیالوگ گفتم مفید. من به جزمیت گفتم نرمش ناپذیر. من به مباحثه گفتم ضروری. من به نظر گفتم ذهنی. من به حُسن تأثیر گفتم پوچ. من به تصوف گفتم مبهم. من به افکار گفتم نارس. من به شوخی خرکی گفتم احمق. من به یکنواختی گفتم خسته کننده. من به پدیده ها گفتم شفاف. من به بودن گفتم واقعی. من به حقیقت گفتم عمیق. من به دروغ گفتم کم عمق. من به زندگی گفتم غنی. من به پول گفتم فرعی. من به واقعیت گفتم سطحی. من به لحظه گفتم گرانبها. من به جنگ گفتم عادلانه. من به صلح گفتم تنبل. من به بارسنگینی گفتم مُرده. من به تناقضات گفتم آشتی ناپذیر. من به جبهه گیری گفتم انعطاف ناپذیر. من به کیهان گفتم خمیده. من به برف گفتم سفید. من به آب گفتم مایع. من به گوی گفتم گِرد. من به نا معلوم گفتم حتمی. من به پیمانه گفتم پُر. من به زنگ زدگی گفتم سیاه.

من چیزها را مال خود کردم. من چیزها را به ملکیت خود در آوردم. من در جاهایی چیزها را مال خود کردم که مال خودکردن چیزها در آن جاها اصولاً قدغن بود. من چیزهایی را مال خود کردم که مال خود کردن آنها دشمنی با جامعه بود. من هنگامی به نفع مالکیت خصوصی استدلال کردم که استدلال کردن به نفع مالکیت خصوصی موقع نشناسی بود. من هنگامی چیزها را جزو اموال عمومی اعلام کردم که از مالکیت خصوصی خارج کردن آنها اخلاقاً نادرست بود. من هنگامی به چیزها بی توجهی نشان دادم که توصیه بر توجه نشان دادن به آن چیزها بود. من به چیزهایی دست زدم که دست زدن به آنها عین بی ذوقی و گناه بود. من چیزهایی را از چیزهایی جدا کردم که جداکردن آنها عین بی عقلی بود. من از چیزهایی که باید فاصله ی لازم از آنها گرفته می شد فاصله ی لازم را نگرفتم. من با آدمها مثل شییء برخورد کردم. من با حیوانها مثل آدمها برخورد کردم. من با موجودات زنده ای ارتباط برقرار کردم که ارتباط برقرارکردن با آنها قبیح بود. من چیزهایی را به چیزهایی مالیدم که مالیدن آن چیزها به یکدیگر بی فایده بود. من موجودات جاندار و بی جانی را خرید و فروش کردم که خرید و فروش کردن آنها غیرانسانی بود. من ملاحظه ی اجناس شکستنی را نکردم. من قطب مثبت را به قطب مثبت وصل کردم. من داروهای جلدی را داخلی مصرف کردم. من به چیزهایی که برای نمایش گذاشته بودند دست زدم. من پوسته ی زخم التیام نیافته را کندم. من به سیم های افتاده ی برق دست زدم. من نامهه ایی را که باید پست سفارشی میشدند پست سفارشی نکردم. من به فرم هایی که تمبر می باید می زدم تمبر نزدم. من در مراسم عزای خویشان لباس عزا نپوشیدم. من در آفتاب کرِم ضدآفتاب برای محافظت از پوستم نزدم. من تجارتِ برده کردم. من گوشت معاینه نشده خریدوفروش کردم. من با کفشهایی کوهنوردی کردم که مناسب کوهنوردی نبودند.»

من...

آمریکا وجود ندارد.

 پیتر بیکسل


سالها پیش با خواندن مجموعه داستانی عجیب به زبان نویسنده ای مشتاق شدم که جور دیگری به دنیا نگاه می کرد. زبان او زبان ایده آل من برای بیان یک ماجرا بود. اما چیزی که همچنان در من سوال ایجاد می کرد نام مجموعه بود...آمریکا وجود ندارد...ده سال بعد خواندن مجموعه داستان پیتر بیکسل دیشب به مفهوم تازه ای رسیدم از این عبارت...بله آمریکا وجود ندارد...آنچه  آمریکا می خوانیمش از زیر آمریکا شروع می شود. از مکزیک تا انتهای آرژانتین...آمریکا وصله ی ناجوری به این قاره است...خوب نگاه کنید به تاریخ این سرزمین و بعد مهاجران انگلیسی را در برابر آن فرهنگ قرار دهید...آمریکا وجود ندارد...