اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 

 

 قاطع ترین حقیقت من شک بود. 

سموئل بکت

 

 

روان­پریش با ترس از سقوط سر می­کند اما "ترس بیمارگونه از سقوط  ترس از آشوبی است که پیش از این تجربه شده (رنج ازلی) ... و لحظاتی هست که یک بیمار نیاز دارد به او بگویند سقوط، که ترس از آن زندگی­اش را به فلاکت کشانده، پیش از این رخ داده".  

به نظر می­رسد که، اضطراب عاشق هم این گونه است : این ترس از ماتمی است که پیش از این عارض شده، از هم آغاز عشق، از همان اولین لحظه که "مفتون" شدم.  

یک نفر باید باشد که به من بگوید: دیگر مضطرب نباش – تو پیش از این او را از دست داده ای. 

 

 

۱.  

X، نیمه‌شبی، در میانة گفتگویی عاشقانه، ناگاه می‌پرسَد «اصلاً دوستم داری؟» می‌توانم براحتی پاسخ مثبت بدهم؛ می‌توانم در مورد این سؤال شماتتش کنم؛ می‌توانم دلیل بیاورم و ... ولی پرسش را – با اندکی چون و چرا – بی‌پاسخ می‌گذارم تا بیشتر بیندیشم. پیش از همه با خود فکر می‌کنم چه چیزی باعث شده، X چنین سؤالی بکند؟ او به چه چیزی مشکوک است؟ آیا من خودم مطمئن هستم که او را دوست دارم؟

۲. 

 { تیکور } لولا در آغوش مانی از او می‌پرسد، «من رو دوست داری؟» و مانی مطمئن پاسخ می‌دهد «خب! معلومه.» لولا در پاسخِ مانی شک می‌کند و می‌گوید تو می‌توانستی عاشقِ کس دیگری باشی. «تو بهترین هستی» دلیل خوبی برای اثبات عشق نیست. از کجا معلوم که او بهترین باشد؟ اصلاً اگر مانی، لولا را ندیده بود، هم‌الان در آغوش کسی دیگر خفته بود.
بعد، نوبت مانی‌ست که از لولا بپرسد «وقتی مردَم چه‌کار می‌کنی؟» لولا می‌گوید «نمی‌گذارم بمیری.» و مانی ادامه می‌دهد لابد کمی سوگواری می‌کنی تا وقتی آن موجودِ رؤیایی با چشمان آبی می‌آید و همه‌چیز، این‌بار در غیابِ من، بین تو و او عاشقانه می‌شود.

۳.  

{رحمانیان | شفیعی‌کدکنی | شمیت} دوست داشتن، متر و معیار و اندازه ندارد. در کمدی‌ست که جِی‌جِی در پاسخ اگنس که می‌پرسد «چقدر دوستم داری؟» پاسخ می‌دهد «اگر درصدی بخوام بگم، حدود شصت درصد دوستت دارم.»
اگر فرض کنیم حتّا در زبان دیسکورسیو و گزارشی، امکان سنجش و قیاس و اندازه موجود باشد و «باران» از «سیل» متفاوت؛ در زبان اموتیو و عاطفی هرگز چنین امکانی نیست. کاربر زبان عاطفی، مجاز به تجاوز به حوزة واژگان است و اصولاً «مَجاز» – که پربسامد در زبان عاطفی کار می‌رود – هم‌ریشة «تجاوز» است. در زبان عاشقانه، چون قیاسی برای سنجش نیست، نمی‌توان فهمید کسی که می‌گوید «یک دنیا دوستت دارم» عاشق‌تر است یا کسی که خیلی ساده می‌گوید «دوستت دارم» یا او که مخاطب می‌کند «دیوانه‌ات هستم». ژیل به لیزا می‌گوید «یعنی وسیلة محک‌زدنشو ندارم...»

۴.  

{بودریار} عاشق، هراسناک است از اینکه نکند احساس طرف مقابلش، وانمایی عشق باشد؛ با هدف تظاهر به داشتن آنچه ندارد: یعنی عشق. اگر دیگری علائم درستی از عشق را وانمایی کند، از کجا باید فهمید که او واقعاً عاشق است؟ اگر او خود را نگران عاشق بنمایاند و علائم درستِ اظهار نگرانی را وانمایی کند، از کجا باید دانست که واقعاً عاشق است یا نه؟ نگرانی دیگری شاید بازتابی از عشق او باشد؛ ممکن است واقعیّت عشق را تحریف کند؛ ممکن است لاپوشانیِ نبودِ عشق باشد و ممکن است اصلاً هیچ مناسبتی با عشق نداشته باشد: ممکن است نگرانی دیگری، صرفاً وانموده‌ای محض از خودش باشد. نکند دیگری، فقط نگران باشد نه عاشق!؟
و این سؤال حتماً به‌این نحو هم قابل پرسش است: آیا من واقعاً عاشق دیگری هستم؟

۵.  

با وانمایی عشق، مرز بین واقعیّت و غیرواقعیّت محو می‌شود: نه می‌توان گفت کسی عاشق است و نه می‌توان گفت نیست. زبانِ عاطفی و اموتیو، به‌خاصیتش، تولیدکنندة تصاویری‌ست که قاتلِ واقعیّت است. بعد از «دوستت دارم»، «دوستت دارم»، «دوستت دارم» گفتن و هزارباره «دوستت دارم» گفتن، کمابیش این پرسش پیش می‌آید که «دوستت دارم؟!»/«دوستم داری؟!»

۶.  

{اسطوره} اورفه، بهترین نوازندة عتیق بود. در توصیف سِحر ِ نوایش گفته‌اند چنان بوده که درندگان، بشنیدنش بپایش می‌افتادند. شبی که اورفه، اوریدیس را بزنی گرفت، ماری سمّی همسرش را گزید. اورفه، بنوای سحرانگیز سازش تا پیش پلوتون و به‌عالمِ مردگان رفت و باز به‌همان نوای سِحرانگیز، پلوتون را متقاعد ساخت تا همسرش را به دنیای انسانها بازگرداند. پلوتون، پذیرفت، ولی شرطی پیش پایش گذاشت: برو، به‌این شرط که هرگز برنگردی و پشت سرت را نگاه نکنی. اورفه می‌رود؛ ولی در واپسین لحظة خروج برمیگردد و برای اطمینان از حضور اوریدیس و غلبه بر شکّش پشت سر را نگاه می‌کند. (نکند گم شده باشد؟ هنوز همراهم هست؟) و این، واپسین دیدار بود. دیداری که با نگرانی آغاز شد؛ لحظه‌ای پایید و تمام شد. اطمینان خاطر ِ اورفه، لحظه‌ای بیشتر دوام نیاورد؛ تنها همان دم که اوریدیس را پشت سرش دید.

۷.  

{ابی | تیکور | اسطوره} دوستت دارم؟ نمی‌دانم. با خودم می‌اندیشم، چارة رهایی از تصاویرِ وانموده، آیا در عملی رادیکال نیست؟ به خاطرم آمد: «توی راهِ عاشقی فرصت تردیدی نیست...» باید بیست دقیقة تمام دوید و دوید؛ خسته شد؛ کشته‌شد؛ قمار کرد. شک نکرد: به پشتِ سر نگاه نکرد.
ــــــــــ
تیکور: لولا می‌دَوَد (فیلم) / رحمانیان: فنز (نمایشنامه) / شفیعی کدکنی: ؟ (مقاله) / شمیت: خرده‌جنایت‌های زناشوهری (نمایشنامه) / بودریار: وانموده‌ها (مقاله) / ابی: ؟ (ترانه) 

 

پویان و سیما

  

 

درد های من...
 

احمد رضا احمدی 

 

اگر نمی خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی
خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن،
کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو،
همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند.
من حتی ظرفی میوه نداشتم که به مهمان
تعارف کنم، آمد- نشست- جراحت
و زخم های مرا دید و رفت- در سکوت ما
دو سه شاخه ی شمعدانی گل دادند
دردهای من و مهمان به هم شباهت نداشت
وگرنه بیش تر نزد من می ماند.
مرا دیگران هم ترک کرده بودند، اما بعد از رفتن
مهمان از خانه آه کشیدم، آهی که می توانست
کبریت مرطوبی را روشن کند، شاخه و برک های
گل های اطلسی و لادن
دروغین بودند اگر حقیقت داشتند
کنار آه من می شکفتند، مهمان هنگام
خداحافظی به من گفته بود: آینده ای در کار نیست
قلب با رقت و نامنظم می تپد، پس
فقط باید سکوت کرد و برگ های
درختان و پرندگان مرده را شمرد
پس من در غیبت مهمان درختان را
از فصل جدا کردم.



قلب تو هوا را گرم کرد
در هوای گرم
عشق ما تعارف پنیر بود و
قناعت به نگاه در چاه آب.

مردم که در گرما
از باران می آمدند
گفتی از اتاق بروند
چراغ بگذارند
من تو را دوست دارم.

ای تو
ای تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف های شکسته
تنها نمی گذاری
در اطراف انفجار
یک شاخه ی له شده ی انگور است
قضاوت فقط از توست.

شاخه ی ابریشم را از چهره ات بر می دارم
گفتم از توست
گفتی: نه، باد آورده است.
هنگام که در طنز خاکستری زمستان
زمین را تازیانه می زدی
خون شقایق از پوستم بر زمین ریخت.



ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حک کرد
زبانمان را فراموش کردیم
کفش و لباسمان کهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار کردیم.

ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادکنک ها
که نفس های عشق مشترکمان
در آن حبس بود
به تیغک ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به کار افتاد.