اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 
 ۱

 

چند شب پیش دچار تب و لرز شدیدی شدم .من تب را دوست دارم. تنها تب است که دروغ نمیگوید و از این حرفها.دوست ندارم از آن حالت رویایی خارج شوم. به ساختار آن کاری ندارم، به حرف دیگران کاری ندارم برعکس در چنین شرایطی خود را بسیار هم سالم نشان می دهم تا حرف و حدیثی در پی بدست آوردن مجدد سلامتی ام نباشد قرص و دارویی هم مصرف نمی کنم برای اینکه هر تلاشی برای خروج از این وضعیت به نظرم مسخره می آید.وقتی که تب دارم سالم تر از همیشه ام. قدم می زنم وسرحال تر ازهمیشه- با اینکه تلوتلو میخورم-به دنیا نگاه می کنم.تب یک هدیه ی باد آورده است، یک تقدیم ناگهانی از سوی جسم به انسان اندیشمند.آدمی که می نویسد همواره خود را به عالم رویا پرتاب میکند،تا با کشف و شهود به ناشناخته هایش برسد. این انسان به هذیان احتیاج دارد. هذیان تنها معبری ست که رویا و واقعیت را به هم متصل می کند. هذیان ها ما را نجات می دهند. تب اگر هیچ نداشته باشد برای من سرشار از هذیان است.یادم است چند سال پیش دچار آنفلونزای شدیدی شدم بطوری که دیگر نمی دیدم چی به چی است و کی به کی.دنیا جلوی چشمم سیاه و تیره بود و کش و قوس می آمد البته به آن احتیاج چندانی نداشتم وبیشتر دلبسته ی آن سفیدی ها بودم، هذیان های واقعی آنجا شکل می گرفتند وقتی سالم شدم دیدم چه را از دست داده ام.. بعد فهمیدم سلامتی به تن نیست، سلامتی به هذیان هاست هرچه هذیان بیشتر انسان سالم تر زیرا اگر آنها نباشند آفرینشی در کار نیست.کاش آنفلونزا می گرفتم از نوع مرغی اش ترجیحن.


2

 

داستان خوب از منظر من باید تصویر تو را نه مثل یک آینه ی ساده بلکه مانند آینه هایی که کج و معوج می کنند و خنده دار جلوه دهد و نمایان سازد.درین نوع نگاه جدیتی نهفته است که در آن نگاه خشک و رسمی اش یافت نمی شود.

 

3

 
 نهنگ ها خودکشی نمی کنند....آنها در پی آن صدای رویایی از آبگاهشان بیرون می آیند. آنها گمان می برند هنوزهم پریان دریایی بر ساحل رفت و آمد می کنند ....اما گمانه زنی آنها اشتباه است. آنها پری دریایی نیستند.آنها انسانهای پری نما می باشند.نهنگ ها این را که میبینند به گل مینشینند.چشم آنها در آن وضعیت دردناک وتن سوزاست.چشمی که چشم یک موجود خود کش نیست، چشم یک موجود منتظر است.چشمی که خیره است تا بیاید...نهنگ ها برای همان یک آواز به خشکی می زنند....اما کو آن پری دریایی ....آن پری رویاها....دوران پری ها گذشته است آقای نهنگ.

 

4

 

یک نفر گفت چرا به روز نیستی؟

گفتم من همیشه به روزم. نه تنها به روزم بلکه به شب نیز هستم.من یک وبلاگ سیارم. آن وب اصیل و اصلی توی ذهن من است. آن وبلاگ باید به روز باشد.....این که مهم نیست.

 

5

 

شخصیت های داستانی همه حرامزاده اند.از زیر بته به عمل آمده اند. از زیر بته ی نویسنده.

 

6

 

همه ی ما یک کارامازوف هستیم.

 

 

 

داستان

ماه و پلنگ


از خانه بیرون زدم تا سیگار بکشم. خانه نمی تواند جای مناسبی برای کشیدن سیگار باشد توی آن محیط مستطیلی بسته خفگی به آدم دست می دهد و من هیچوقت فایده ی دود به سقف هف دادن را نفهمیدم. آدم می تواند دودش را توی آسمان بفرستد در ضمن قدم هم بزند خصوصن اگر شب مهتابی و پرستاره ای هم باشد. فرستادن دود توی یک شب پرستاره آدم را سر کیف می آورد. سیگار مچاله ای را از توی پاکت کشیدم بیرون که شروع کردم به لرزیدن اول فکر کردم که باید مال مچالگی سیگار باشد که باعث می شود فکر کنم دنیا هم مچاله است ودارم می لرزم اما بعد دیدم که نه همه ی دنیا نمی تواند مچاله باشد ومربوط به مچالگی سیگار چون تمام تنم به علاوه ی آسفالت زیر پایم شروع کرده بود به تکان تکان. زلزله بود البته. من وسط خیابان بودم وزل زده بودم به همه چیز که یکهو داشت می لرزید وگرمب گرمب می رمبید روی هم، به ستاره ها، ستاره های نورانی عزیز خیره شدم نمی دانم آنجا هم زلزله می آید یا نه. بعد دیدم همه چیز یکهو خراب شد وتنها چراغ قرمز وسط چهارراه بود که ایستاده بود وهیچ مرگیش نشده بود همین طور قرمز می شد وخاموش،قرمز می شد و همین طور شماره می انداخت. دود غلیظی توی هوا بود و از ستاره ها دیگر خبری نبود ونمی شد دیگر درباره ی احتمال زلزله در کرات دیگر به حدس وگمان پرداخت. من وسط گرت وخاک گرفته بودم ایستاده بودم. انگار تمام مردم شهر سیگارهایشان را هف داده باشند توی هوا. نگاهی به خانه انداختم. از خانه ام فقط در آن باقی مانده بود با همان سطل زباله ای که لای آن گذاشته بودم تابسته نشود. سیگارچماله را روشن کردم و توی آن گردوغبار راه افتادم به قدم زدن. یک کوچه بالاتر- البته نمی شد اسمش را دیگر کوچه گذاشت چون همه چیز ریخت وپاش شده بود ومعلوم نبود چی به چی است، توی همان کوچه یک تیر چراغ برق روی خانه ای که چراغانی شده بود افتاده بود. یک دست از زیر آوار بیرون بود. چراغ های سرخ وزرد وسفید به تته پته افتاده بودند وچشمک می زدند. مردی با رادیو جیبی اش همان دم چراغ ها نشسته بود وبه یک موزیک راک گوش می داد. بعد مرا دید. بلند شد با من دست داد ومرا دعوت به خانه اش کرد.

گفتم : «تو که خونت خراب شده»

 گفت: «عروسیه عروسی » از زیر یک سقف که کج شده بود صدای فلوت می آمد. بعد از توی ضبطی که از پنجره ای آویزان بود صدای التون جان را شناختم که انگار کمک می خواست. یک پرده ی قرمز با ستاره های سفید از پنجره ی خانه ای بیرون زده بود و توی هوا باد می خورد. نشستم وبه همان پرده ی قرمز با ستاره های سفید چشم دوختم. شاید طرحش داشت مرا یاد یک خاطره ی دور می انداخت. بعد یک سگ از توی پنجره با سروصدا بیرون پرید و دررفت.پشت سرش ده بیست گربه از توی همان پنجره بیرون زدند و با سروصدای زیاد دنبال سگ گذاشتند. انتظار دیدن چه را داشتم خواستم برگردم، از کدام راه آمده بودم. کوچه وخیابان یکی شده بود و امکان تشخیص راه برگشت نبود. خانه ام کجابود؟ راه افتادم وتوی یکی از خرابه ها پیچیدم مردی به دیوار تکیه داده بود و نوشابه می خورد. درحالیکه به یک خرابه ی خالی چپ اندر قیچی چشم داشت گفت: «365 نفر اون زیرن» گفتم:«مگه ساعت چنده؟» ساعت دو بود. یادم افتاد فردا با طرفی قراری داشتم. خوشبختانه کیوسک تلفن همگانی سالم بود. کارت تلفن را توی جا کارتی گذاشتم وشماره را گرفتم. کسی گوشی را برنمی داشت اما در آخرین لحظه کسی گوشی را برداشت، گفت:«بله» گفتم:«بفرمایید» گفت: «شما گرفتید جانم» بعد فوت کردم توی گوشی چون پدرش بود. گفتم:«شما چرا نمردید؟» انگار نشنید ومتوجه نشد. گفتم: «عذر می خواهم مگر زلزله نیامده آنجا» گفت:«مردم آزار عوضی» تا آنجا که راه داشت فحش داد، فحش هایی که اصلاً مناسبتی با آن شب دم کرده ی، پرستاره ی ، پرگرت وخاک نداشت. دوباره شماره را گرفتم. این بار خودش برداشت. گفت:«بله» گفتم:«منم» گفت:«بله؟»گفتم سلام. بعد سکوت کرد من هم سکوت کردم. شاید تعجب کرده بود که چرا نمرده بودم -که این برای خوش سئوالی بود- گفت:« شما؟» گفتم: «زنده ای ؟» گفت: «به جا نمی آرم». گفتم:« اما ما صبح همدیگرو دیدیم». گفت:« نمی شناسمتون» نمی شناخت به گمانم در شوک زلزله بود گوشی داشت توی دستم می لرزید فکر کردم دوباره زلزله آمده اما فقط گوشی داشت می لرزید. گفتم: «نیا بیرون، همه جا زلزله ست دختر» گفت:«برو گمشو بابا» گوشی را گذاشت.نمی دانم توی گوشی آنها هم زلزله آمده بود یا نه. مال من که بدجور می لرزید. بعد کارت را بیرون کشیدم. جوی آب  سطل ماستی را که عکس یک گاو سیاه وسفید رویش بود وداشت مثل گاو به من می خندید را با خودش می برد. کارت را انداختم توی همان سطل وگذاشتم که با همان گاو برود، برود با گاوهای دیگر بچرد. برگشتم اما بعد تصمیم عوض شد خواستم ببینم من زودتر می رسم یا سطل ماستی. آب با سرعت سطل را با خودش می برد. کناره ی جوی را گرفته بودم ومی دویدم خیلی دویدم. از همان کوچه ی چراغانی هم رد شدم. داماد زده بود به سرش داشت وسط کوچه می شاشید به ماشین گل کاری اش. از نفس افتاده بودم. زور آب بیشتر بود چند پرنده روی سطح آب بالا وپایین می شدند مرده بودند اما بی خود دست وپا می زدند که ته آب نروند. اما شانس با من بود چون یک جایی راه آب گرفته بود وتمام خرت وپرت های توی آب به جایی گیر کرده بودند، آب از توی جوی بیرون زده بود ومن انبوه سطل های ماست را دیدم که همان گاوهای سیاه وسفید خندان روی آن، به هم چسبیده بودند وتوی آب بالا و پایین می شدند. آب به مزرعه های اطراف می ریخت. کجا بودم؟ دیگر راستی راستی گم شده بودم نفرین دخترک مرا گرفته بود. از شهر خارج شده بودم گم وگور گوشه ای نشستم. باد توی مزرعه می پیچید وگندم ها را تکان می داد. بعد دیدم که گندم ها نارنجی اند. گندم نارنجی ندیده بودم. یک سنگ پراندم توی مزرعه هزاران چیز نارنجی توی هوا بلند شد ودوباره گرفتند نشستند بعد باز سنگ زدم وباز همان آش وهمان کاسه. آن چیزها ملخ بودند که هی با سنگ من پا می شدند ومی نشستند مترسکی آن وسط بود، بین ملخ های نارنجی، از فرط ملخی، شبیه ملخ شده بود. خواستم بلند شوم که دیدم چیزی جلوی پایم خزید چشمم خوب کار نمی کرد توی روز هم برای خودش مصیبتی بود چه برسد به حالا اما نمی دانم چه شد که توی آن تاریکی مثل گور آن را دید. آن ، یک عقرب بود یک عقرب سیاه کلفت، بادم کج. عین توی تلویزیون. من به عقرب خیره شدم وعقرب به من بعد عقرب به من خیره شد ومن به عقرب. همین طور شاید از سرلج. بعد راهش را کشید ورفت. یک گاو از جایی ماغ می کشید بعد شروع کرد به عرعر کردن فکر می کنم فهمیده بود زلزله است. حیوانات برای چنین مواقعی هوش بالایی دارند بعد رفتم توی یک اطاقکی که مثل دستشویی بود. یک لامپ صد از آن آویزان بود که سرخ بود، توی آیینه نگاه کردم، نگاه نکردم که چیز دیگری را ببینم می خواستم خودم را ببینم، اما خودم را ندیدم بجایش گاوی را دیدم که بابندی که گردنش بود توی جاده ی پشت سرم ول می چرخید. شیر آب را باز کردم تا آبی به صورتم بزنم. ملخ های نارنجی از توی شیر ریختند بیرون وتوی کاسه ی دستشویی پرشدند. بعد آمدم بیرون که کسی پایم را چسبید. پیرمرد چاقی بود که دم دستشویی روی یک جعبه ی گوجه نشسته بود. چشم هایش پیدا نبود چون یک کلاه اسپرت گذاشته بود روی سرش. گفتم :«هان» گفت :«پول دستشویی» گفتم :«من که کاری نکردم» گفت:«پول آب وصابونته» سکه ای توی کاسه اش انداختم. توی کاسه اش ملخ بود. گفتم :«بیچاره گندم ها، آفت زدن». گفت:«هیس، ملخا خوابن» همان عقرب سیاه کنارجعبه ی مرد نشسته بود. البته نشسته نبود وکلمه ی نشسته بودن برای عقرب درست نیست، چه باید بگویم، بهر حال بود، با همان دم ناجورش. برگشتم واز جوی پریدم. آسفالت ترک بزرگی برداشته بود واز توی آن صدا می آمد. بعد چراغ راهنمایی محله مان را شناختم که آب داشت با خودش می برد. چراغ قرمزش ترک ناجوری برداشته بود اما همچنان قرمز بود و روی قرمزی اش تاکید می کرد. سیگاری نداشتم اما دستم را بیهوده توی جیبم دنبال سیگار می گردانم. به درختی خیره شدم که تقریباً وسط مزرعه ی گندم بود ومعلوم بود که ملخ ها عین مگس رویش پرشده اند. رو به یاروگفتم: اون درخت هم آفت زده؟» پیرمرد گفت:«آلبالوها آخر پاییز می رسن» بعد یک اتوبوس جلوی پایم ایستاد. سوار شدم. به جز من بقیه ی صندلی ها خالی بودند.راننده کلاه منچستر یوناتید سرش گذاشته بود گفت:«کسی بغل دستیش پایین نیست؟» گفتم: نه» دنده را عوض کرد. توی آن هاگیر واگیر غنیمتی بود برای خودش. روی صندلی نوشته بودند آقایان محترم لطفاً بعد از خوردن صندلی دندان هایتان را مسواک بزنید. نمی دانم چرا فقط از آقایان نام برده شده بود وخانم ها را قلم گرفته بودند. بعدش هم من که مسواک همراهم نبود، جیب هایم را گشتم، نبود سراسر مصیبت. سرم را به شیشه چسباندم وبه کجا خیره شدم؟ به ترک شیشه. شروع کردم به شمردن خطوط هندسی که براثر وارد شدن یک شی بر آن شیشه حاصل شده بود وبه تار عنکبوت می مانست که همان گاو را دیدم که با بند باز هم پای اتوبوس می دوید، خیلی هم دوید شاید می خواست کم نیاورد وشاید هم مثل ما مقصدی داشت. بعد نزدیکی های شهر غیبش زد. راننده یک جایی توی همان خرابه ها که هنوز غبار از آن بلند می شد نگه داشت وگفت:«همینجاست» بالای سرش نوشته بودارائه ی بلیط نشانه ی شخصیت شماست. گفتم:«ببخشید من آدم بی شخصیتی هستم. من اصلن شخصیتی ندارم ویادم هم نمی آید که تا بحال داشته باشم درحقیقت سالهاست که دنبال شخصیتم هستم. باعث شرمندگیت می دانم اما بلیط ندارم» برگشت گفت صلواتیه. پیاده شدم. همینجاست، همینجابود اما بدبختی اینجا بود که نمی دانستم همینجا کجاست وچه چیزیست. آپارتمان بلند مرتبه ای بود بازنگ های زیاد. عجیب بود که سالم مانده بود. یکی از زنگ ها را فشردم، کسی جواب نداد، روی زنگ ها اعدادی بود که توی تاریکی خوب نمی دیدم، زنگ شماره ی 107 را فشردم، بعد شماره ی 27 را، که خبری نشد، همه ی زنگ ها را فشردم، بازهم هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد در تقی صدا کرد. در را باز کردم شصت، هفتاد جسد بی هوا روی من خالی شدند. به زور آنها را توی جای اولشان یعنی توی در چپاندم ودر را فشار دادم روی در نوشته بودند طرح موش، روی همان طرح موش را با زور آنقدر فشار دادم که در تقی کرد وبسته شد. بعد یک چراغ سرخ از راه رسید. چراغ سرخ آمبولانس بود. یارو شیشه را پایین کشید وبا عجله گفت:«شما از نیروها هستید؟» گفتم:«برادر آخرین باری که من جزو نیروها بودم فکر می کنم طرفای چهارم دبستان بود. من جزو طناب کش های سرخ بودم. خوب طناب می کشیدم اما می دونید یه افتضاح باعث دیگه اونو فراموش کنم. موضوع از این قرار بود که طناب پاره شد، یعنی در همون حین که داشتیم مثل خر زور می زدیم و سرخ سرخ شده بودیم و رگامون گوله شده بود رو گردنمون، طنابه پاره شد وهفت هشت تای اونوری ها خوردن به دیوار وباعث مرگ چندتایی شون شد..» آمبولانس چی بقیه اش را گوش نداد فکر میکنم فرصت نداشت چون گازش را گرفت و رفت. در پشت آمبولانس باز بود واز پاهایی که روی هم تلنبار شده بود هیمن طورکفش و دمپایی وچکمه بود که بیرون می ریخت. افتادم دنبال جمع کردن کفش ها ودمپایی های مرده ها.خوبیت نداشت که مرده ها را بدون کفش وجوراب ودمپایی شان دفن کنند، جایی خوانده بودم که باعث آزار واذیت میت می شود واصلن آن دنیا هم باید جوابگو باشند. آنها را توی یک گونی می ریختم ودنبال آمبولانس دویدم. بعد خسته شدم. خیابان پراز کفش ودمپایی لنگه به لنگه بود. لنگه ها همدیگر را گم کرده بودند وحالا کو تا پیدا کنند همدیگر را. توی یکی از همان کوچه ها موچه ها به دیواری تکیه دادم که ترک برداشته بود وخانه هم اصلاً پیدایش نبود که کجاست. بعد دست کردم توی گونی ویک دمپایی بیرون کشیدم. روی آن نوشته بود: A . خب می شد گفت که اول اسمش بوده. یا اول اسم کسی که دوستش داشته و لابد چقدر هم برایش عزیز بوده که آنرا روی دمپایی اش نوشته. لنگه دیگر آن را پیدا نکردم. چفت پایم بود با آن A ی رویش. یک جوری گرمم شد. منظورم گرمای درونی ست. تا بحال با دمپایی یی که اسم یک معشوقه روی آن باشد راه نرفته بودم، با این که یک لنگه بود اما احساس غرور می کردم. انگار که پوتین یک سرهنگ چند ستاره توی پایم باشد شروع کردم به راه رفتن وحس کردن این که کسی را دارم که با من است. بعد آن قدر راه رفتم که عرق از همه جایم سرازیر شد. گرمای درونی زده شده بودم. گوشه ی دیواری نشستم حس کردم که دارم خنک می شوم. دمپایی که پایم بود، پس چرا دوباره سرما می آمد. سرما از کجا می آمد. پشت سرم متوجه سوراخ سیاهی شدم. تصمیم گرفتم وارد آن مجرا شوم. سوراخ آنقدرها هم تنگ نبود خودم را کشیدم وجلو رفتم. بعد یکهو زیر پایم خالی شد و افتادم توی یک جایی که نرم بود. توی آن تاریکی فقط صدای چکیدن آب در یک ظرف مسی را می توانستم تشخیص بدهم. بعد که چشمم عادت کرد به تاریکی دیدم روی یک تشک هستم. تشک نرمی بود. دست می کشیدم تا خاک وخل روی آن را بتکانم و پایم را دراز کنم که دیدم کس دیگری هم کنارم خوابیده است. یکی زودتر از من رسیده بود و داشت چرت می زد. یک ملافه سفید هم روی خودش کشیده بود. بعد اول موهای سیاه بلندش را دیدم وبعد هم کم کم صورتش را. کنار یک زن خوابیده بودم. فندکم را بیرون آوردم و چکاندم مژه های سیاه بلندش روی هم افتاده بود. انگار سالها بود پلک نزده بود فندک داشت دستم را می سوزاند یک جای ملافه کنار رفته بود ویکی از سینه های زن بیرون بود. خوب دقیق شدم. بعد خوب تر دقیق شدم. با این که بوی سوختگی شستم بلند شده بود اما کنجکاو قضیه بودم. اشتباه نمی کردم. نوک سینه ی زن آبی بود.                                                    

ملافه را پس زدم و آن یکی را هم دیدم. آبی بود. بعد تکانش دادم. راستی راستی مرده بود و زدم زیر گریه. شاید هم ترسیده بودم که چرا آنجور آنجایش آبی است. فندک را -که تقریباً شستم را کباب کرده بود- خاموش کردم. دوباره که روشن کردم دیدم فایده ای ندارد وبه قیمت کباب شدن شست هم نمی ارزد، آبی آبی بود واز جایش تکان هم نمی خورد. دوباره تکانش دادم حتی پلک هم نزد. گرفتم کنارش خوابیدم، با همان دمپایی مارک دار. با خودم فکر کردم شاید این Aی روی دمپایی همین او باشد. بعد از این فکر خنک شدم یعنی یک باد خنکی که از جایی که نمی دیدم کجاست آمد روی مان. صدای چک وچک آب از زیر سقف فرو ریخته می آمد. همان طور خوابم برد بعد با خس خس نفس های یک موجود زنده بیدار شدم گفتم نکند همان گاو باشد که باآن بند بریده همینطور آمده سراغ من، اما چطور از توی سوراخ رد شده بود. البته چیزی که داشت مرا می بویید در واقع هیچ شباهتی به یک گاو متواری یک دنده نداشت. دستم را توی جیبم بردم وفندکم را زدم. پوزه ی یک سگ بود. سگ همین طوری توی آن روشنایی پی زور زل زده بود به من وطبیعتن من هم به او. نور شعله ی فندک توی چشمان سگ می رقصید.من شنیده بودم که معمولن در چنین مواقعی از سگ ها برای عملیات جست وجو استفاده می شود ومعمولن هم دو نوع سگ وارد این قضیه می شوند سگ زنده یاب وسگ مرده یاب اما نمی توانستم تشخیص بدهم که این از کدام نوعش بود. شاید می خواستم اذیتش کنم یا بسنجمش که از کدام نوع سگ است یا تنها برای حس همدردی با زن مرده بود که خودم را زدم به مردن. سگ داشت ته وتوی مرا در می آورد وقلقلکم می داد بعد دوید رفت ومن صدای پارس کردنش را از ته آن سولاخی شنیدم. آنقدر پارس کرد که نزدیک بود نصف دیگر سقف هم یله شود رویمان. گوش هایم را تیز کرده بودم که بیینم مرده بودنم را پارس می کند یا زنده بودنم را، اما چیزی از آن واق واق ها دستگیرم نشد بعد چند نفر پیدایشان شد وشروع کردند به در آوردن ما از توی آن سولاخی. احتمالن همان نیروها بودند که آمبولانس چی از آنها حرف می زد. یکی شان بلند بلند آدامس می جوید وآن یکی از سنگینی من شکایت می کرد. بعد ما را توی پتو پیچیدند وگذاشتند یک جایی که مثل ماشین بود ولی ماشین نبود. بعد که چشمم را بازکردم پشت یک کمپرسی بودم و روی تپه ی نعش ها دراز کشیده بودم. هوا داشت روشن می شد وکمپرسی داشت همین طور با آن تکان هایش می رفت. توی آن بالا و پایین شدن ها نگاهی به زن انداختم. با همان پلک ها خوابیده بود وانگار نه انگار که دارند ما را می برند چال کنند. روی پتوی او عکس یک پلنگ بود که داشت با آرامش به ماه نگاه می کرد. من پلنگ آرام ندیده بودم  برای همین با تعجب گوشه ی پتو را پس زدم که ببینم پشتش هم پلنگ آرام است یا نه اما خب بیشتر محض این هم بود که ببینم آیا هنوز هم آنها هستند یا نه، پلنگ آرام بود وآنها هم آبی آبی. حتا توی آن روشنایی دم صبح آبی تر از قبل اش بود. جیب شلوارم را به دنبال سیگار گشتم ، سیگار نداشتم، جیب شلوار آدم پایینی و دو تا آنطرفتر را هم گشتم فایده ای نداشت بیشترشان تنبان پایشان بود وتنبان هم جیب نداشت واگر هم داشت تویش سیگار نمی گذاشتندکه. زل زدم به آسمان که ابرهای عجیب وغریبی تویش داشتند شکل می گرفتند بعد دوباره نگاهی به او انداختم او هم به آن ابرها خیره بود. منتها با پلک های بسته. هیمن طوری با آن چشم ها گرفته بود خوابیده بود. گفتم :«دختر با آن چشم ها نگیر بخواب، داریم می ریم قبرستان» بعد کمپرسی ایستاد و فکر کردم که لابد از شنیدن صدای من ایستاده اند اما همان نیروها آمدند بالا وشروع به تخلیه ی جسدها کردند. نیروها ما را گذاشتند روی یک زمین سفت پر از آت آشغال. یک پاره آجر زیر کمرم بود. بعد دیدم آن ماه وپلنگ را هم کنارم گذاشتند و با ماژیک چیزهایی روی مقوایی نوشتند وانداختند گردنمان. من این ها را زیر چشمی از سولاخ های ریز پتو می دیدم. از همان سولاخ هایی که حاصل سوختگی روی پتو بود نگاهی به تکه مقوا انداختم. روی آن نوشته بودند: ناشناسایی.  شناسایی نشده بودم وچیز تازه ای هم نبود البته، از این متعجب نشدم چیزی که مایه ی حیرتم شد آن دست خط عوضی بود. باید می نوشتند شناسایی نشدند. بعد بازهمان نیروها ما را از بین آن همه خاک و خل وتیشه وجیغ وشیون به جای خلوت تری بردند که خاک نرم تری هم داشت. خاک تازه کنده شده بود چون نم داشت. از سولاخ پتو نگاه کردم. کناریک قبر بودیم با همان اتیکت مقوایی مسخره ی روی گردنمان. سه نفر کنار قبر نشسته بودند پایشان توی قبر بود و داشتند سیگار می کشیدند. هر سه عینک آفتابی پت وپهنی زده بودند، به نظر کور می آمدند با این احتمال تصمیم گرفتم بلند شوم واز آنها سیگار بخواهم. تا سه شمردم وبلند شدم نشستم. آنها بدون تغییر حالتی از جایشان تکان نخوردند. گفتم:«می شه یه سیگار بدید» دادند. مثل کرم خزیدم کنارشان، با همان وضعیت پتو پیچ وآن مقوای مضحک. قبر آن قدرها هم گود نبود. توی قبر یک کتری بود که داشت توی آتش بالا وپایین می شد. سه نفرشان با آن عینک ها به من زل زده بودند وسیگارشان را می کشیدند. بعد برایم چای ریختند توی همین لیوان های یکبار مصرف. چای قبری. سیاه سیاه بود. چای را خوردم وبه اطراف که تا چشم کار می کرد قبر بود وآدم خیره شدم. بعد یکی شان، اولی، به او اشاره کرد. گفت:« زنته؟» توی قبر آتش گرفته بود وکتری  سیاه آن بین دست وپا می زد. سومی گفت:« همه جا باد می آد. اونجا تنها جاییه که باد نمی آد. جای امنیه.»گفتم:« شما سه قلواید؟» اولی گفت:« گورکن ها همه شبیه همن» بعد توجهم به بیل های دسته سفید شان جلب شد. دوباره به سرم زد درباره ی احتمال کور بودن آنها سوال کنم اما دیدم که سوال خنده داری می تواند باشد چون کور نبودم که ، قبر به آن بزرگی را برای ما کنده بودند وتویش هم قد یک دیگ چای دم کرده بودند. سومی گفت:« کشتینش؟» گفتم: «اون یکی تون لاله؟» اولی گفت:« لال نیست، خودشو می زنه به لالی، اون از مرده ها می ترسه و وقتی با یکی شون روبرو می شه با خودش می گه اونا مرده نیستن وفقط گرفتن خوابیدن  داشتم توی پتو گر می گرفتم. باد توی چاله ها افتاده بود وگرت وخاک توی هوا بلند می کرد. همان اولی گفت: «چرا کشتینش؟» گفتم: «اون خوابیده» سومی گفت: «شایدم خودشو زده باشه به خواب، زنا بازیگرای خوبی ان» از گوشه ی پتو موهای سیاه و بلند ماه وپلنگ روی خاک افتاده بود. باد  پلاک ناشناسایی توی گردنش را بالا وپایین می برد. باید می بردمش شاید او داشت این ها را خواب می دید و من هم جزو خواب او بودم. بلند شدم. ماه وپلنگ را برداشتم ودویدم. گفتم نکند حالاست که گورکن ها دنبالم کنند اما وقتی برگشتم دیدم آنها نشسته اند وسیگارشان را تک می زنند. از بین آن چاله ها وصداها رد شدم. ابتدا و انتهای چالستان را گم کرده بودم، مابین آن مستطیل گیر افتاده بودم. از هر طرف که می رفتم یک مستطیلی بود وگورکنی که نشسته بود وداشت با دمپایی چای می خورد وحلوا وخرما تعارف می کرد. بعد بالاخره از بین آن مستطیل ها درآمدم. از جوی آب توانستم موقعیت را بفهم. کنار جوی آب همان سگ را دیدم. البته با قاطعیت نمی توانم بگویم همان سگ بود اما همان سگ بود می دانید چرا چون همین طور از اول تا آخری که دور شدم چشم از من برنداشت و نشسته بود زل زده بود به من نشسته بود و به گمانم از این که سرکار رفته بود حسابی کفری بود. فکر کردم حالاست که پارس کند یا بیفتد روم. اما فقط مرا می پایید، نمی دانم با چشمهای مرده یاب مرا می پایید یا زنده یاب. گذاشت بروم. توی خیابان نیروها مشغول جمع آوری جسدها بودند. لودرها خاک برمی داشتند وتوی کامیون ها می ریختند. ماه وپلنگ توی دستانم عرق کرده بودند. موهایش توی هوا آویزان بود وباد می خورد. بعد دیدم که دارند یکجوری به من نگاه می کنند. خب البته من به آنها حق می دهم توی آن گرما یک آدم پتو پیچ را  می دیدند که مثل کانگورو می جهد ویک پتویی دیگر را با خود می برد. دمپایی ام را نگاه کردم وپتو را فشردم. خودم را زدم به آن راه واز آن طرفی رفتم. مردم دسته دسته، پتو پیچ هایی را  به نیروها می دادند و نیروها به آنها کمپوت وحلوا می دادند و پتو پیچ ها را توی کمپرسی سبز می ریختند. دمپایی ام را نگاه کردم وپتو را فشردم. راهم را کج کردم. کمپرسی ها همه جا بودند. حتا توی دانشسرا هم یک کمپرسی کاشته بودند انگار که از اول آنجا بوده باشد. همه جا بودند وبا آن دهان باز پتوهای مردم را می بلعیدند. پیچیدم یک طرفی دیگر ، نمی توانستم او را بدهم وبه جایش کمپوت وحلوا بگیرم. همین طور می پیچیدم توی شهر. پتو پیچ وبا آن اتیکت ناشناسایی. بعد به جایی رسیدم که نمی دانستم کجاست واگر عکس هوایی هم می گرفتند حاضرم شرط ببندم که مشخص نمی شد کجای شهر خراب شده بودم. فقط جوی آب بود که همیشه بوده. از همه طرف کمپرسی می آمد. ماه وپلنگ را، اول با تردید، بعد با جرات اما آرام گذاشتم توی جوی آب  نگاهش کردم، چشم هایش همان حالتی بود وآبی ها هم بودند. گذاشتم تا با آب برود تا دست کسی به او نرسد اگر واقعن خواب بود نباید می گذاشتم خوابش بیشتر از این ها خراب نشود وتبدیل به کابوس شود. بعد دویدم. تند هم دویدم البته نمی خواستم ببینم من زودتر می رسم یا او. آب تیزتر است یا من و از این حرف ها هیچکدام از این ها را نمی خواستم ببینم. با همان دمپایی های تابه تا مثل قرقی می پریدم. متوجه آدم هایی نبودم که خیره به پتو پیچی شده اند که لی لی کنان کنار جوی می پرد  هیچ به آنها توجه نمی کردم  فقط می رفتم وآب هم می رفت توی راه با خودم فکر کردم که من توی خواب او چه نقشی دارم یعنی این که فردا اگر ا از خواب بیدار شود، چشم هایش را بمالد وآفتاب را ببیند مرا چه به خاطر می آورد وکه؟ بعد به جایی رسیدم که خارج شهر بود چون همان مزرعه ی گندم بود وهمان درخت ها. اما جوی آبی نبود. جوی آب گشاد شده بود ومثل رودخانه از توی جاده می گذشت او نبود. گمش کرده بودم . توی جوی نبود، توی مزرعه هم نبود هیچ جا نبود، آب داشت همین طور با خودش دمپایی می آورد. ملخ ها مشغول جویدن گندم ها بودند. مترسک نبود. آب داشت همه چیز را با خودش می برد. رفتم توی گندم ها ملخ ها توی هوا بلند نشدند به خوشه ها چسبیده بودند ومی خورند . رفتم پای درختی که آلبالوهای کال داشت ازتوی پتو درآمدم و جای مترسک نشستم دمپایی توی پایم لق می خورد ، ملخ ها روی دست هایم می نشستند.

1

صحرای تاتارها را تمام کردم.حقیقتن غافلگیر شدم. راستش زیاد از بوتزاتی دل خوشی نداشتم. شصت داستانش را خانده بودم و نیمه کاره رهایش کرده بودم. اما صحرای تاتارها چیز دیگریست. فکر می کنم باید او را کامو یا حتا کافکای دوم بنامم.وضعیتی سیزیف وار بر این داستان حاکم است. یک پوچی تمام عیار.ستوانی که ازدل یک زندگی شهری به قلعه ای دور و متروک منتقل می شود. قلعه ظاهرن در خطر حمله ی قوم تاتار است-قومی که سالهای سال پیش نابود شده-اما آنها به امید رویارویی با ایشان با دل وجان از قلعه محافظت می کنند-دل خوشکنکی برای زیستن و از دست ندادن امید، همچون نویسنده که از ایده آلها و آن جهان زیبایش می نویسد حال آنکه خود هم میداند این وضعیتی پوچ است و جهان هیچ وقت آنی که او می خواهد نمیشود پس چرا می نویسد؟ همان امید کوچک.عدم تناسبی که میان نیت و واقعیتی که انتظارش را داریم-بله و زمانی می رسد که ستوان داستان ما از قلعه بیرون می زند و به شهر باز می گردداما یک اتفاقی افتاده.او با شهر غریبه شده همه چیز به نظرش بیگانه می رسدحتا معشوقه اش و در نهایت شگفتی-البته من چنین روندی را انتظار داشتم-در می یابد که دلش برای آن دخمه ی تاریک-قلعه-تنگ شده و بلافاصله بقلعه برمی گردد.همش همین بود.

به قول کامو: زندگی زیر این آسمان خفقان آور مستلزم آن است که یا از آن خارج شد و یا در آنجا باقی ماند.موضوع دانستن آن است که در مورد اول چگونه باید از آن خارج شد ودر ثانی برای چه در آنجا باقی ماند.

 

2

دیشب هوس نون خامه ای کردم .رفتم یک کیلو خریدم و نشستم تو یه جای پرت به خوردن داشتم تو دهنم میچپوندم که یکی از دوستان سر رسید با همون وضعیت پاکتو جلوش گرفتم گفتم بفرما.

گفت:مناسبتش چیه؟

تو دلم فحش می دادم نمیدونم این مردم چرا اینجورین. مگه آدم نمی تونه بشینه یه جا نون خامه ای بخوره و از سکوت کوچه ها لذت ببره. اما از آنجایی که می خواستم به عرف احترام بگذارم درآمدم که به مناسبت وبلاگه.

گفت:وبلاگ زدی که از داستان فرار کنی؟

گفتم: من همیشه در حال فرار بودم.داستان کار میکنم که فرار کنم، تئاتر می روم تا فرار کنم،کتاب می خوانم تا فرار کنم،به دستشویی می روم تا فرار کنم، موسیقی گوش میدهم که فرار کنم، نون خامه ای می خورم تا فرار کنم...وبلاگ هم یک راه فرار است.فرار از حقیقتی که دائم واپس می زنم.

اما زمانی می رسد که آدم از نوشتن فرار می کند....آن را دیگر چه بنامم، با آن چه کنم....قوز بالا قوز

 

3

همون طور که کفتر باز به کفتراش تو دل آسمون نگاه می کنه و لذت می بره، نویسنده هم به پرواز کلماتش دقیق می شه و لذت می بره.

اما کلمه چطور می تواند پرواز کند. پرواز کلمه برای من زمانی اتفاق می افتد که آن کلمه و متن معناهای بی پایانی را به من القا کنند.در حقیقت کلمه تنها با تکثر معانی ست که دارای بال می شود.کلمه و متن تک معنایی کلمه ای مرده و عقیم است مثل مرغ خانگی.نمی تواند بپرد هر چقدر هم که زیبا باشد ناتوان از پرواز است تنها با رویکردی هرمسی به متن است که کلمات را رها می کنیم. راه نجات و شفا دهندگی ایشان همین است.

رازها غایتی ندارند.متن باید دائمن خانده شود و هر بار راز دیگری گشوده شود و خاننده ی مفلوک باید دائم درین میان سر بخورد و بلغزد.متن تکثیر معانی متن را لغزنده می کند و معنا را همیشه به وقت دیگری موکول می کند تا زنده بماند و نگندد.

 

4

فیلم نوستالژیا را برای شصتمین بار تماشا کردم.در دنای نسبیت ها چگونه می توانم با قطعیت حکم صادر کنم که این زیباترین فیلم تاریخ سینماست...سرشار از شورم می کند لامصب...باید با شمع روشن از آب عبور کرد.

تنها کسی که ترکم نکرده نوشتن است فقط همین برایم مانده انگار که تا پایان هم باشد
نوشتن نجاتم میدهد....از هراس بزرگ.....زیستن با دیگران....همیشه ازپشت این روزنه به دیگران نگریسته ام با آنان زیسته ام و در سه کنج این دخمه ی تار دوستشان داشته ام بی آنکه بفهمند ....بی آنکه بفهمند...تمام زندگی در اصل پروسه ی شکست است....خودم را میکشم کنار تا در آرامش اطاقم جهان خود را بسازم....جهانی که من شکلش میدهم...با اندیشه و روحم.....این گونه زیستن بیشتر شبیه زندگی ایلیاتی هاست....همیشه در سفر ..گشتار در قلمروهای مختلف هستی.....همچون باد.....هر چه شناخت بیشتر شود این رنج است که بیشتر می شود.....نوشتن در خود فرو غلطیدن است....بی آنکه چهره ای داشته باشی
چهره ات تنها متن توست.....به گمانم دوزیستی مهلک نویسنده از همینجا آغاز می شود
یک پا درون واقعیت و یک پا هم درون رویا و تفکرات انتزاعی....آلبالوها آخر پاییز می رسند ....