اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 

دَوَران

تا دیدم گفتم باید همینجا باشد. بی اختیار رفتم تو. باد توی درخت ها می پیچید و نم بارانی هم می زد. توی حیاطش یک درخت گردو بود ادامه ی درخت های باغ روبرویی بود. بعد اطاق رادیدم. با در چوبی شکسته وسقف یله داده جوری که می گفتی همین حالاست که بریزد روت. بعد برگشتم و باغ رادیدم پر از صدا و ابهت.اطاق چراغ نداشت رعد بود که گاهی آن را برایم روشن می کرد.دیوارهایش پر از سوراخ بود سوراخ هایی ریز و درشت؛ مال میخ بود انگار؛ عین تن.تنی که سوراخ باشد.از ترکش های این و آن. بعد نشستم توی حیاط و گفتم اینجا همانجاست. جایی که اتفاق می افتد...اینجا مکان اتفاق است. من آدم موقعیت ها بوده ام .همیشه یکجور علی السویه ای در کارهایم بوده است. اصغر از دوستانم همیشه می گفت این مال طالع توست. متولدین اسب همین خصوصیات را دارند علی الخصوص که آذر ماهی هم باشی. و من از بخت بد آذر ماهی بودم. زمانی هم که او را دیدم آذر ماهی بودم. زمانی که از دادمش هم آذر ماهی بودم. انگار توی یک ماشین لباسشویی افتاده باشی و همین طور برای خودت بچرخی.....عین دَوران. گردشی که نمی دانی چطور اتفاق می افتد. مثل سنگریزه هایی که از زیر لاستیک ها در می روند و به گوشه ای پرتاب می شوند و باز با لاستیک دیگری به جای دیگری پرتاب می شوند. لاستیکش حالا فرقی ندارد اصلن شاید با تیپا پرتت کنند یک گوشه ای .جایش هم مهم نیست به هر حال من فکر می کنم .....هر جا که باشم حتا اگر توی ماشین لباسشویی باشم و میان کوهی رخت چرک و تاید؛ باز هم فکر می کنم. از خانه که زدم بیرون باران شدیدتر شده بود. من دستهایم را توی جیب برده بودم به آن خانه فکر می کردم به اطاقی برای زیستن و نوشتن اطاقی ازآنِ خود....از آنجایی که بودم زندان اوین پیدا بود. باران می بارید شدید. یک عده رفته بودند زیر سقف خانه ای تا باران بند بیاید؛ من اما می رفتم. باران شدید و شدیدتر می شد. رودخانه داشت بالا می آمد ایستادم سیگاری گیراندم و به آب ها خیره شدم. دیوار زندان پشت سرم بود. باد افتاده بود توی درخت ها چنارها و لابلای آجرهای زندان. باران تند می شد ومن به دیوار ها خیره بودم بعد آب بالاتر آمد آنقدر بالا که داشت تا قوزک پایم می رسد. از زیر پل زده بود بیرون. دخترها و پسرها توی بغل هم آلوچه می خوردند و از سریال شب قبل حرف می زدند. پیرمردها عصا زنان از کوه برمی گشتند و درباره ی اینکه از مرگ نمی ترسند با هم حرف می زدند. عده ای هم از توی ماشین هاشان در حالی که سوت می زدند به آهنگشان گوش می کردند. بعد آب تا کمرم رسد. من جیغ نکشیدم. آنها که زیر آب می رفتند جیغ می کشیدند. آب حالا تا کله ام بود همه چیز توی آب غوطه ور بود. من دست وپا نمی زدم. پیرمرد ها می زدند. دختر ها بغل پسرها را چسبیده بودند؛ من بغل آب را گرفته بودم و بالا می آمدم. آب بالا و بالاتر می رفت؛ آب مرا برد انداخت روی تپه. خیس آب نشستم روی تپه. زندان را آب گرفته بود و داشت با خودش می برد.....میله ها را آب با خودش می برد.....ملحفه های سفیدی روی آب اینطرف و آنطرف می رفت.جغد آواز می خواند و شب رسیده بود و من باید به کارم می رسیدم...باید برای این ماجرا چای دم می کردم.

 

 

با کلمات عشق بازی می کنم

دیروز رفته بودم هواخوری. هواخوری کجا می تواند رقم بخورد جز خیابان انقلاب. تنفس تنها درین خیابان برایم ممکن شده. سیگاری بگیرانی و به ویترین کتابفروشی ها خیره شوی به امید این که کتاب تازه ای آمده باشد و چه ذوق و شوقی دارد ورق زدن کتاب تازه. چاپ اول. با ترجمه ی خوب و جلد هم که البته مهم است. کتاب تازه هم که نباشد باز هم چندان مهم نیست بهر حال کتاب هست و هیچ وقت خالی نمی شود این ویترین ها. کتب ها به مثابه مانکن ها جلویت نمایش می دهند عشوه می دهند کج و راست می شوند و خودشان را به شیشه و انگشتان لرزان تو می کشند تا بروی و  بخریشان. کتاب ها تو را به خود دعوت می کنند و تو سیگار کشان آنها را برانداز می کنی. تنها همین ویترین ها هم نیست البته؛ کارت به دهلیزهای تودرتویی می کشد که مرکز زیست کتاب های قدیمی ست. کتب هایی که بر خلاف ویترین های لوکس انقلاب روز بروز عوض می شوند این کتابها  می تواند مال یک آدم مرده باشد که وارثش کتابخانه ی میت را به حراج گذاشته. کتاب هایی که متوفا سالها زحمت جمع آوری آن را کشیده . شاید با بوف کور شروع کرده باشد یا پیرمرد ودریا یا زندگی محنت بار فرانسیس مکومبر.  کتاب هایی که ارزش زیاد آنها را دلالها می فهمند و به چنگش می آورند. هر روز کتاب تازه ای را می توانی درین هزارتوها بیابی . کتاب تازه؟ نه منظورم کتاب جدید نیست منظورم کتاب هایی ست که تو در به در دنبالش بوده ای و حالا به ناگاه آنرا می یابی که پشت شیشه ی چرک مغازه است که دارد ترا می پاید که دیگر پیر شده و حال و حوصله ی عشوه را ندارد بدنش را نمی تواند برای تو کج و راست کند و خودش را به تو بمالد اما لازم به این کارها نیست و او احتیاجی به این بازی ها ندارد او همچون بانوی افسانه ای ست که هیچگاه پیر نمی شود که زیبایی اش را از دست نمی دهد. به جایش تو بی قرار می شوی کجو معوج می شوی خودت را زیر و بالا می کنی تا به او برسی. سیگار کشان وارد مغازه می شوی بی توجه به تابلوی سیگار نکشید؛ می دانی آن تابلو وقتی در برابر کلمات و کتاب ها قرار می گیرد کارکردش را از دست می دهد. به مغازه دار کتاب را نشان می دهی. او با نگاهی به زیر و بالایت می کند. می گوید که همان یکی ست می گوید که چاپ اول است می گوید زمان شاهی ست می گوید که نایاب است تا قیمت را بالا ببرد. جیب هایت را زیر و رو می کنی تمام چیزی که داری را رو می کنی نزدیک است به مبلغ. آن را روی میز می گذاری. مجبوری پیاده تا خانه بروی و شاید هم شب را بدون نان سپری کنی. تمام پولت را داده ای. اما شور خوانش دیوانه می کند آدم را؛ چشمت را کور می کند؛ درست مثل آدم آشق. زیر شیشه ی بکت دارد به تو لبخند می زند. فروشنده کتاب را از پشت ویترین در می آورد با نچ و نوچ و اخم آنرا به تو می دهد. تو کتا ب را لمس می کنی. دستانت گرم می شود. تنت هم. آهسته آنرا باز می کنی. بوی کاکائو می دهد این بو را خیلی دوست داری. مثل خاک باران خورده در شب. مقدمه را رد می کنی بی صبر آن کلمات ابتدایی هستی. سطر اول که همیشه آنرا دوست داشته ای چون به نظرت تمام کتاب توی همین سطر اول روشن می شود. آهان! پیدایش شد این هم سطر اول. کلمات قرص ومحکم مقابل چشمان رژه می روند؛ می رقصند و ترا به خود دعوت می کننند تو با آنها درآمیخته ای؛ دخول و خروج. تو با احترام مشغول خانش متنی .  مشغول همخابگی با کلمات. هنوز مانده تا به ارگاسم برسی.  آنها به تو لذت می دهند می گویند که دیدی اشتباه نکردی و ما را خریدی.  تو در ناز و نوازش کلماتی که ناگهان صدایی ترا از سواری کلمات بیرون می آورد.  تو وسط خیابانی و ماشین ها زده اند روی ترمز. قدم زنان تا وسط بزرگراه آمده ای. چند نفری به تو فحش می دهند؛ تو کتاب را نشانشان می دهی؛ پیرزنی سر تکان می دهد : بیچاره جوون مردم؛؛؛ از خط کشی ها و آسفالت سرد و سیاه فاصله می گیری؛ از آدم ها هم؛ کلمات دل گرمت می کنند؛ مردم به تو پشت می کنند؛ کلمات به تو رو می کنند؛ مردم به تو تنه می زنند؛ کلمات ترا نوازش می کنند؛ مردم لگدت می کنند؛ کلمات دوایت می کنند؛ مردم له ات می کنند؛ کلمات به تو زندگی می بخشند؛مردم دتشان را از دستت بیرون می آورند؛ کلمات دستان ترا می گیرند. قدم زنان از انها فاصله می گیری به شوق اینکه در دخمه ی خودت شب را با کلمات به عشق بازی بپردازی.