اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

۱

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید بیا با من دمی بنشین

                                                                           سر آن هم نمی دارم

۲

جلسه ی داستان ادبیات داستانی زنان با حضور مهسا محب علی و سودابه ی اشرفی در بندرعباس برگزار شد.

پس از مراسم این دوستان به دعوت منطقه ی آزاد قشم به این جزیره سفر کردند و آنجا هم جلسه ای برگزار نمودند.

موضوع جالب قضیه ی مراسم زار بود که د رشهر سلخ توجه ایشان را به خود جلب نمود.

این گروه تازه از اجرای مراسم از پاریس بازگشته بود و استقبال درخوری از داستان نویسان ما انجام داد.

۳

بعد از مدت ها نبودش را حس می کنم. آن خنده ها و شوخی ها در دفتر و خیابان.......

حالا کجایی خرگوش من.........

1

   در لذتِ شَک

 

 

     نگاهی به فیلم "چهارشنبه سوری"

 

     « هر‌‌کس که در زندگی‌اش دیگری‌ئی دارد، همواره تنهاست »

 

  تیتر بالای این متن، یعنی در لذت شک، شاید چندان ربطی به فیلم مورد نظر ما نداشته باشد و در حقیقت بهانه‌ای‌ست برای من تا درباره‌ی سینمای اصغر فرهادی و فیلم اخیرش داد سخن بدهم. پیشتر از این از او "شهر زیبا" را دیده بودم که به نسبت، به قول یکی از دوستان، فیلم باشرفی بود و توانسته بود سیاهی‌ها وسفیدی‌ها را درهم بیامیزد تا به رنگ بی‌طرف خاکستری برسد.

 عنصری که باعث می شود تا مخاطب بتواند با تمام کاراکترها ارتباط حسی برقرار کند و به آن‌ها حق بدهد. یعنی همانی که همیشه می‌گوییم هر کسی، حق را با خودش حمل می‌کند.

  اما در چهارشنبه‌سوری این اتفاق نمی‌افتد. فیلم به قطعیتی دچار می‌شود که نه مخاطب عامش را راضی می‌کند و نه خاصش را. یک چوب دو سر طلا!!

اول این‌که نمی‌دانم آقای فرهادی از کدام دنده برخاسته و کدام بیانیه‌ی فمینیستی را اول صبح پای میز صبحانه مطالعه فرموده‌اند که دست به چنین حماقتی زده.

فیلم جدای از اسم جذابش که نگاه شدیدی به گیشه دارد وایام هم به کامش است- به دلیل نزدیکی به چهارشنبه سوری- به شدت در حمایت از زن است وظلمی که بر او می‌رود. مساله‌ی اصلی فیلم خیانت است که منجر به گسست در خانواده‌ی شهری می‌شود و وضع روستایی‌ها بسیار بهتر است-ترانه‌علیدوستی و شوهرش عبدالرضا- انگار که در روستاها دیگر از این اخبار نیست.

 فیلم تبدیل به یک بیانیه‌ی فمینیستی شده. پر ازشعار.

یادم می‌آید وقتی اولین بار فیلم "بی‌وفا" را دیدم حیران مانده بودم که باید طرف کدام یک را بگیرم. شوهرِ بی توجه به زن یا زنِ مظلوم. شوهرِ مظلوم یا زنِ خائن. این دائم در چرخش بودن باعث می‌شد تا کمتر با سیاهی و سفیدی روبرو باشیم و جهان روایی خاکستری شود.

 اما چهارشنبه سوری این‌گونه نیست. فیلم با آن که بسیار خوش ساخت و روان است و تصاویر خوبی دارد اما از محتوای ضعیفی رنج می‌برد. فیلم با قطعیت دادن به رابطه ی حمید‌ فرخ‌نژاد و پانته‌آ بهرام عملن مرگ خود را اعلام می‌‌کند.

 فیلم می‌توانست ما را بیشتر با خود درگیر کند به یک شرط: مبهم گذاشتن رابطه‌ی شوهر با زن آرایشگر.

یعنی می‌بایست با شکِ هدیه تهرانی ما را وارد جریان لذت می‌کرد.

تنها با این حربه یعنی معلق گذاشتن مخاطب و کاراکتر فیلمش می‌توانست به یک شاهکار نزدیک شود.

 اما فرهادی نشان داد که این‌کاره نیست یا حداقل حالا حالاها وقتش نیست.

مرد ستیز بودن فیلم هم جالب است.

 اغلب مردها در حالت‌های مادر به‌خطایی به تصویر درآمده‌اند. آن‌ها یا در حال آتش‌افروزی و پرتاب نارنجک در کوچه و پس کوچه‌اند- به این نشانه که تمام آتش ها از گور مردها بلند می‌شود ونه این زنانِ مظلومِ دوست داشتنی- و یا این‌که مشغول طلاق دادن زنانشان و امر قبیح خیانت‌ند.

  من‌باب اطلاع و خیلی برادرانه از آقای فرهادی درخواست می‌کنم که زحمت بکشند و یک روز- فقط یک روز وقت شریف‌شان را به مطالعه‌ی صفحه‌ی حوادث روزنامه‌های وطنی اختصاص دهند تا دوزاری کجشان بیفتد.

  نود درصد قتل‌های ماه‌های اخیر درارتباط با خیانت بوده. آن‌هم خیانت زن به شوهر و کشتن او توسط یک همدست یا همان فاسقِ جوان و زیبای همیشگیِ ما.

برای من که همیشه آدم شکاکی بوده‌ام و به امور با شکاکیت نگریسته‌ام- و فکر می‌کنم  انسان زنده‌بودنش را فقط با شکاک بودن می‌تواند به اثبات برساند و نابود کننده‌ی قطعیت است- سکانس‌های سرگیجه‌وار هدیه‌ی تهرانی ، در هنگام شک به شوهر، بسیار زیبا و در حد شاهکار بود. وحتمن باید به این‌ها، فضای متشنج تهران را هم اضافه کنم که در شب چهارشنبه سوری به قولِ یکی از دوستان تبدیل به جنگ ایران و عراق می شود- با این تفاوت که شهدایش شهید محسوب نمی‌شوند- و در این فیلم به خوبی از آن استفاده شده و با لهجه‌ی جنوبی فرخ‌نژاد ما را یاد جنگ می‌اندازد.

امر دیگری را که فرهادی نباید فراموش کند آن سخن بزرگ است که هر کس که دیگری‌ئی دارد همواره در زندگی‌اش تنهاست و فرخ‌نژاد از این دست انسان‌هاست نه یک خوکِ کثیف. مرا بیشتر یاد شعر قهوه‌ی نزار قبانی انداخت آن‌جا که زن فال‌گیر روبرویش می‌نشیند و از آیند‌ه‌اش می‌گوید و این که؛ پسرم تو دریاهای زیادی را خواهی پیمود و سرزمینهای زیادی را درمی نوردی اما آن زن را هرگز نمی‌یابی.......

  و این سرنوشت ایده‌آلیست‌هاست. انسان‌هایی با جان‌های آزاده. همواره کس دیگری هست.

وقتی داشتم از سینما بیرون می‌آمدم به دست‌های زوج‌ها خیره بودم که با شک و تردید در دست طرف مقابلشان بود حتا نگاه‌هاشان هم به شوهرانشان جور دیگری بود و این آشی بود که فرهادی برای مردانِ مادر مرده‌ی ایرانی پخته‌بود، آشی که دودش به چشم خودش هم خواهد رفت.

یک ماجرای جالب هم این بود که پیرمردی که فکر می‌کنم پایش دیگر بدجوری لب گور بود در اواخر فیلم در اعتراض به فیلم و بدنمایی مردان در آن سینما را ترک کرد....که البته‌بیشتر مایه‌ی خنده بود تا حمایت دیگر مردان از او.....

  به قول دوست‌مان بَه‌روژآکره‌ئی، این‌جوریه دیگه.....کاریش نمی‌شه کرد.

 

2

 

نامت را فراموش کرده‌ام

 

ملوسینا ، لورا ، ایزابل ، پرسه‌فونه ، ماری .

 

تو همه‌ی چهره‌هایی

و

 

هیچ‌یک از آنان .

 

تو همه‌ی ساعاتی

و

 

هیچ‌یک ازآنان.

 

"پاز"

 

صبحانه

 

ژاک ‌پره ‌ور

همایون نور احمر

 

به : ه . ن

 

قهوه را در فنجان

ریخت

شیر را در فنجان

قهوه ریخت

شکر را در

شیر قهوه ریخت

با قاشق قهوه خوری

هم زد

شیر قهوه را نوشید

و فنجان را سر جایش گذاشت

بی‌آنکه به من حرفی بزند

سیگاری

روشن کرد

با دود آن

حلقه‌هایی در هوا درست کرد

خاکستر سیگار را

در زیر سیگاری ریخت

بی‌آنکه با من حرفی بزند

بی‌آنکه به من نگاهی بکند

از جای برخاست

کلاهش را

بر سر گذاشت

بارانی‌اش را پوشید

زیرا باران می‌آمد

و رفت

زیر باران

بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند

بی‌آنکه به من نگاهی بکند

و من

سرم را در دست گرفتم

و گریستم.

از رنجی که می‌بریم

 

نگاهی به مسئله‌ی رنج در ادبیات

 

 هادی کیکاووسی

 

مدت‌ها بود که درگیر این مسئله بودم. مسئله‌ی رنج و تاثیر آن بر نوشتار. تا این‌که هفته‌ی گذشته در سفری که  با خانم محب‌علی به کردستان داشتیم این فرصت به من دست داد تا ته و توی قضیه را در بیاورم. قرار بود خانم محب‌علی راجع به ادبیات دهه‌ی هفتاد صحبت کند و من هم داستانی بخوانم. مجری ضمن خیرمقدم در ابتدا اشاره کرد که من هم باید راجع به ادیبات دهه‌ی هفتاد صحبت کنم. من نه دلِ‌خوشی از ادبیات دهه‌ی هفتاد داشتم نه چیزی را آماده کرده بودم. بنابراین دنبال راه فرار بودم تا این‌که پس از داستان‌خانی و در حین پرسش و پاسخ خودم را انداختم وسط مهلکه و در جواب یکی از دوستان اهل فلسفه و ادبیات! که داشت انواع و اقسام تئوری‌ها و اسم‌ها را ردیف می کرد، گفتم که: دوست من، تئوری‌ها مهم نیست آن‌چه که اهمیت داره رنج است. فقط همین. سال‌هاست که حرف‌های این تئوریسین‌های دهه‌ی شصتی از گوشه وکنار به گوش می‌رسد. آن‌هم با ترجمه‌های شیوید، باقالاییِ دوستان محترم که هزار و یک بلا بر سر متن مادرمرده می‌آورند واصلن چیز دیگری می شود متن.

به راستی چه اهمیتی دارد این مواضع برای من. تنها زمانی که من برای این تئوری‌ها احترام قائل می شوم، به هنگام نقد است. آن‌جاست که برایم قابل قبول و زیباست. وگرنه که اول متن نوشته می‌شود و بعد نظریه به دنیا می‌آید.

به گمانم مسئله‌ی اصلی ادبیات و هنر همین رنج باشد. نه حتا ایدئولوژی و تئوری و دیگر قضایای پرت.

ما از رنج‌هایمان می‌نویسیم. رنج آدم را عمیق می کند. به گمانم کافکا اگر آن‌قدر رنج نمی‌کشید کافکا نمی‌شد. پروست هم. داستایوسکی هم. چخوف هم.دکتروف هم....باید بنشینم تا صبح همین‌طور اسم ردیف کنم. خمیر‌مایه‌ی ماندگاری‌ست این رنج. از دل خوشی چیزی زاده نمی‌شود. رنج است که ما را به خلاقیت و کشف وشهود می‌کشاند.

دلیل این کارهای سطحی که این روزها در ادبیات ودیگر مقولات مانند سینما و... دیده می‌شود همین است. سالیان سال است که لبخند ژوکوند پابرجاست. چون داوینچی از رنجش روایت کرده. عشق. از حظی که برده. پارسال بود که در نمایشگاه نقاشی‌ِدر بندرعباس به هنکام پخش اسلایدهایی از نقاشان بزرگ کلاسیک، یکی از دوستان که کنار دست من بود برگشت گفت که این نقاش‌ها عجب آدم‌های منحرفی بوده‌اند. منظورش پرتره‌هایی بود از نقاشان به‌نام. تمامی آن‌ها مربوط می‌شد به زن. در انواع و اقسام فیگورها.

بعد من بر‌گشتم و گفتم رفیق، اونا منحرف نبودن اونا در حقیقت رنج‌هاشون رو به تصویر در‌آووردن. تمام شاهکارهای دنیا یک پاشون تو رنج گیر کرده. لولیتا مثال خوبیه برا این قضیه. یا سلاخ خانه‌ی شماره‌ی پنج. اونوقت دوستان ما تنها می‌آن فرم ماجرا رو می‌گیرن ونمی‌دونن اون چه که این کار رو کار کرده رنجه نه بازی‌های فرمی. وونه‌گات از رنجی که طی جنگ جهانی دوم برده اومده سلاخ خانه رو نوشته و تونسته به اون شکل بده.

یا همین شعر زوزه‌ی آلن گینزبورگ.برای من پر از درده. اما در اینجا داره اتفاق دیگه‌ای می‌افته. آقایون فقط فرم کار رو می‌قاپن و به خیالشون زرنگی هم کردن. نتیجه این می‌شه که متن‌هاشون متن یه لاقبایی می شه که سر و تهش پیدا نیست. متاسفم که باید اسم بیارم. فرانکولا و کتابِ اعتیاد از این دست کارها هستن. مطمئن باشید که این نتیجه ی یک شبه کار کردن و رمان نوشتن است. یادم می‌آد در جایی خوندم که ادوارد آلبی برا نمایشنامه‌ی "سه زنِ بلند بالا " ده سال وقت گذاشته بوده. اون هم نمایشنامه‌ای به اون کم حجمی.

نتیجه‌ی بالعکسی که ما گرفتیم خیلی جالبه. این که طرف تو شونزه سالگی دو تاکتاب شعر داره. یا دوتا ترجمه اون هم همه درباره ی پسامدرنیسم که نمی‌دونم کی تخم لقِ اونو تو دهن این جماعت شکوند. انگار که کتاب نون لواشه. یک کم صبر نمی‌کنه تا اندوخته‌هاش بیشتر شه و اونوقت دست به قلم ببره. مگر عجله‌ای هست؟ مسابقه‌ی دو صد متر که نیست. والا بنا عمله هم ده سال طول می کشه تا اوستای خوبی بشه و کج و کوله نره بالا . پیش از نوشتن قدری زندگی کن بابا.

سالینجر سالهاست که سالینجره. دو سه تا کتاب هم بیشتر نداره اما اونقدر با قدرت نوشته که تو نمی تونی بگی بالای چِشِت ابرو. می دونید چرا؟ چون صبر کرده. گذاشته این چاه درونش عمیق و عمیق‌تر بشه تا بتونه آب گوارایی از اون برداشت کنه نه گِل وشُل. نتیجه‌ی چاه‌های کم عمق می‌شه آدم‌های کم عمق می‌شه ادبیات ما. من چقدر لذت می برم از این جُبه خانه. هربار که می‌خونمش برام تازگی داره. یادمه بار اولی که اونو با یکی از دوستان خوندم صدام می‌لرزید و نزدیک بود بزنیم زیر گریه. می دونم که گلشیری موفق بوده چون از رنج هاش نوشته. نرفته بشینه از مریخ و کرات دیگه و سرزمین‌های دیگه بنویسه. من چندان دل خوشی از آل احمد ندارم اما به نظرم "سنگی بر گوریِ" اون شاهکاره و تکون دهنده چون بیان زندگی خانوادگی خودشه. ادبیات همینه. ده درصد اون رنج و تجربه‌ی سوختس . نود درصد باقیش چاخانه. دروغی که با مهارت به تن تجربمون می‌چسبونیم تا در نهایت باور پذیرش جلوه بدیم. برای من تجربه‌ی سوخته یا رنجِ گذشته به مثابه یک قطره اَلکُله که توی لیوان متنمون می‌ریزیم و اونو دست خواننده می‌دیم و مطمئنم به این‌که بدون این یک قطره الکل خواننده آب خالی رو هورت می‌کشه و دست آخر می‌گه خب که چی؟ واقعن خب که چی؟ادبیات آبکی برای چیته آخه؟

تو باید بتونی سر خوانندتو گیج کنی. باید یخشو بچسبی. واین ممکن نیست مگر با اون یک چکه.

من مطمئنم به رنج و میدونم کُردها اینو بهتر از من می دونن که رنج چیه؟ و جاش کجاست. اگر نویسنده‌ای و توی کردستان هم هستی پس باید امیدوار باشی به کلماتت. کلماتی که نه از حلقوم قلمت که از عمق دلت بیرون می‌آد. می‌دونم شما چی می‌کشین اما  با کز کردن یه گوشه و گرگور زامزایی زندگی کردن هیچ چی درست نمی شه و اینو بدونید که شما نویسنده‌این وکارتون نوشتنه و اونو با مسائل دیگه قاطی نکنین و مطمئن باشین که آب راه خودشو پیدا می‌کنه.

متن خوب راه خودشو باز می‌کنه. اگه از رنج‌ها و ناخوشی‌هاتون بنویسین.