اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 

معذرت خواهی کن خاله جان

اول که کتاب را دیدم تعجب کردم گفتم که شاید چشمهایم بد می بیند اما بعد که کتاب را برداشتم دیدم که اشتباه نکرده ام. بله کتاب آهستگی میلان کوندرا بود با ترجمه ی کسی به نام نیما زاغیان. ناشر هم انتشارات روشنگران بود. برایم جای سوال بود که چه چیز این متن را می شود ترجمه کرد و اصلن  همان طور هم که از نامش پیداست مبنای رمان بر سکس و اروتیک است. من پیشتر آن را در سایت رضا قاسمی خانده بودم و امروز که این شاهکار رادیدم نزدیک بود از خنده منفجر شوم بعد گریه ام گرفت و آخر سر هم خشمگین از کتابفروشی زدم بیرون. البته بار اولی نیست که از این قرتی بازی های ادبی در ترجمه اتفاق می افتد یادم است که صدسال تنهایی و ...چندتایی دیگر را هم که دیده بودم خشکم زده بود. اما این یکی دیگر خداییش شاهکار است و باید یک مدال طلا به گردن خانم لاهیجی آویخت که دارد ریدمان می زند به تن ادبیات. بیچاره کوندرا. او که خودش در بیشتر داستانهاش دغدغه ی سانسور را دارد حالا وقتی ببیند که کسی اینگونه لجن مال می کند متنش را چه حالی پیدا می کند. لاهیجی و انتشاراتش به راستش چه هدفی را دنبال می کند. مضحک است اگر بخاهد ازین قضیه دفاع کند و داد ادبیات سر بدهد. نخواستیم خاله جان. اگر قرار باشد یک کاری با قیچی کاری بیرون بیاید و از هدف اصلی متن فاصله بگیرد همان بهتر که بیرون نیاید و در پستوی اداره ارشاد باشد. به گمانم ایشان باید معذرت خاهی کنند. من شدیدن روی این حرفم می ایستم حتا اگر شده بروم دم در انتشاراتی اش و به او این را گوشزد کنم. سانسور یک کتاب یعنی له کردن آن و به مراتب بدتر از بیرون نیامدن و خمیر شدن آن  اشت. اما چه می شود کرد که نشر ما پولکی شده و هر گوساله ای که چیزی ترجمه می کند برای روکم کنی ناشران دیگر آن را بیرون می دهند.

 

وقتی از مرگ حرف می زنیم از چه حرف می زنیم

 

من و رفقا دیشب آنجا بودیم. رفته بودیم مثلن فیلم ببینیم. به گمانم محاکمه بود. کار اورسن ولز. برای همین رفتم. با آنها. وگرنه که من جوانک را نمی شناختم. فقط می دانستم که دانشجوست. توی حیاط اولین چیزی که جلب نظر کرد یک تابوت بود. من متوجه آن نشدم. رفقا گفتند که تابوت پدرش است.۳۹روز بود که پدرش مرده بود. یعنی هنوز طعم خرمای مراسم پدرش زیر دندانهاش بود. از همان اول بنا را گذاشت به حرفهایی پیرامون مرگ.من حوصله نداشتم بیشتر بی قرار فیلم بودم. بعد بحث بالا گرفت. طرف بلند شد رفت یک پلاستیک آورد. دوستان گرم بحث بودند از مرگ و مرگ اندیشی تا عشق های خنده دار و ازدواج و من اما هم چنان نگاهم به پلاستیک نارنجی با مارک پاتن جامه بود.خب با پلاستیک چه می خواست بکند؟ بعد احساس کردم که باید بروم دستشویی. توی حیاط باد می وزید .باد پرده ی دستشویی را توی هوا می برد. پرده ای نازک با گل های ریز بهی. توی فکر این بودم که گل ریز بهی چه ربطی می تواند با دستشویی و مخلفاتش داشته باشد و مثل همیشه دنبال ربط دادن اشیاء بودم که یک لحظه پرده رفت  کنار و تابوت را به من نشان داد. طبیعتن شاشم تمام شده بود اما همان طور با زیپ باز و سر پایین زیر چشم به آن خیره بودم. آن هم داشت مرا می پایید. آمدم بیرون. یک قدم یک قدم. تقریبن داشتم در می رفتم. اما بعد ایستادم چون مجبور شدم بایستم. به تابوت خیره شدم. تابوت پهنی بود. یعنی درازتر از حد معمول بود. آنرا یکوری خابانده بودند.آرام طرفش رفتم و دست روی آن کشیدم.فقط توی فیلم ها تابوت دیده بودم و در مراسم تدفین کسی هم اگر بوده درورادرو آنرا دیده بودم. حالا داشتم لمسش می کردم. به گمانم چوبش را از جنس ناجوری ساخته بودند. بعد دیدم که در حالتی مابین ترس و لذت گیر کرده ام. پشت تابوت یک دیش ماهواره بود که رو به تابوت سیگنال می داد. گفتم حتمن حالا دارد تمام کانال ها درباره ی مرگ صحبت می کنند. باخودم فکر کردم که اسپایس حالا دارد چه نشان می دهد؟

بعد بلند شدم چشمم تر شده بود به گمانم شرجی زیاد بود. از توی اطاق همچنان صدای دادو بیداد رفقا می آمد.آمدم بیایم تو که دیدم تابوت تکان می خورد. لابد حالا دارید پیش خودتان می گوید که سر کاری ست و یاد فیلم های ۱۸-  ترسناک می افتید اما واقعیت داشت.مست هم نبودم. تابوت داشت تکان می خورد.بدجور هم تکان می خورد.من همان طور سیخ ایستاده بودم تقریبن گیر کرده بودم یعنی بابای یارو برگشته بود.خب من که کاری نکرده بودم آنها داشتند راجع به مرگ و سکس حرف می زدند. توی دلم به خودم به اورسن ولز به هر چه فیلم است فحش می دادم که پاشدم آمدم اینجا.بعد تابوت از حرکت ایستاد اما قلب من همچنان ۱۸۰ می کوبید.یک آن فرصت را مغتنم شمردم و خودم را پرت کردم تو. توی اطاق را مه گرفته بود. با خودم گفتم کارم تمام شد کلکت کنده شد هادی دیدی همه اش توهم می بینی. اما دود سیگار بود. رفقا به من زل زده بودند. چه می توانستم بگویم. بگویم چه دیده ام؟ همان جا روی زمین نشستم و شروع کردم به سوت زدن.بعد دوباره بحث در گرفت من لام تا کام حرف نمی زدم بیشتر در را می پاییدم تا یارو سر نرسد. بعد پسرک روی کاناپه خوابید و همان پلاستیک نارنجی را روی سرش کشید. چشم هایم می سوخت. گفتم الان بیرو ن می آورد اما او همین طور پلاستیک توی کله اش بود. گفتم حالاست خفه شود. داشت خفه می شد. نفس های بلند می کشید. پلاستیک خالی از هوا بود. داشت سقط می شد.آن وقت جواب این توی حیاطی را چه می دادی. بلند شدم آمدم توی حیاط می خواستم بزنم به چاک. باد همچنان پرده را توی هوا می برد. بعد تابوت همان برنامه اش را آغاز کرد. این بار شدید تر تقریبن داشت پرواز می کرد. این بار سر وصداهایی هم به گوش می رسید. بعد یعنی زمانی که تقریبن داشتم بی هوش می شدم دو گربه ی سیاه از توی تابوت بیرون پریدند و جان به سرم کردند پریدند روی دیوار و  با آن چشم های براق و تیز به من خیره شدند.بعد تازه شروع کردند به میو میو کردن و همدیگر را لیسیدن یکی شان حتا گستاخی را به حد کمال رسانده بود و رو به من میومیو می کرد. لنگه دمپایی تنها چیزی بود که در آن لحظات مرگ اندیش به ذهنم رسید. زدم و در رفتند.بعد دستی به شانه ام خورد. داد زدم. مسعود بود. گفت: چته؟ چیزی نگفتم. گفت: فیلم گذاشتیم. گفتم: حالم خوش نیست. می رم قدمی بزنم. پشت سرم داشت غر غر می کرد. در رابستم. کوچه مثل گور تاریک بود. آمدم توی پارک آزادگان تا سیگاری بگیرانم . توی گل ابریشم ها باد پیچیده بود. بعد چهار شیئ براق را دیدم. جا به جا شدم. چه می توانست باشد. همان دو گربه بودند. لابد داشتند به من می خندیدند. سیگارم را روشن کردم و از پارک خارج شدم.