اتهام به خود
پتر هاندکه
«من سخن گفتم. من به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران فکر می کردند به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران به زبان می آوردند فقط فکر کردم. من نظر عموم را به زبان آوردم. من نظر عموم را تحریف کردم. من در جاهایی که سخن گفتن توهین به مقدسات بود سخن گفتم. من در جاهایی که بلند سخن گفتن عین بی ملاحظگی بود بلند سخن گفتم. من در مواقعی که باید بلند سخن می گفتم به پچ پچ سخن گفتم. من در مواقعی که سکوت کردن ننگ بود سکوت کردم. من در مواقعی که باید از طرف خودم سخن میگفتم از طرف جمع سخن گفتم. من با کسانی سخن گفتم که سخن گفتن با آنها قبیح بود. من به کسانی سلام گفتم که سلام گفتن به آنها خیانت به اصول بود. من به زبانی سخن گفتم که سخن گفتن به آن زبان دشمنی با مردم بود. من از موضوعاتی سخن گفتم که سخن گفتن از آنها عین بیملاحظگی بود. من از جنایتی که خبر داشتم سخن نگفتم. من از مرده ها به نیکی سخن نگفتم. من از آنان که حاضر نبودند به بدی سخن گفتم. من بی آنکه از من بخواهند سخن گفتم. من با سربازانِ سرِ پُست سخن گفتم. من در حین سفر با راننده سخن گفتم.
من قوانین زبان را مراعات نکردم. من سهوهای زبانی مرتکب شدم. من بدون ملاحظه لغات را به کار بردم. من کورکورانه کیفیات را به چیزهای جهان نسبت دادم. من چشم بسته کلماتِ دالِ بر کیفیات چیزها را به خود چیزها نسبت دادم. من کورکورانه از دریچه ی کلماتِ دالِ بر کیفیت ها به جهان نگاه کردم. من به چیزها گفتم مُرده. من به گونه گونی گفتم رنگارنگ. من به مالیخولیا گفتم سیاه. من به دیوانگی گفتم روشن. من به هوس گفتم داغ. من به خشم گفتم قرمز. من به چیزهای غایی گفتم ناگفتنی. من به محیط گفتم اصیل. من به طبیعت گفتم آزاد. من به وحشت گفتم ترسناک. من به خنده گفتم رهایی بخش. من به آزادی گفتم الزامی. من به صداقت گفتم مُثُلی. من به مه گفتم شیری. من به سطح گفتم صاف. من به سختگیری گفتم عهد عتیقی. من به گناهکار گفتم بیچاره. من به شأن گفتم جبلی. من به بمب گفتم تهدیدگر. من به نظریه گفتم سودمند. من به تاریکی گفتم رسوخ ناپذیر. من به اخلاق گفتم مزور. من به مرزها گفتم مبهم. من به سبابه ی دراهتزاز گفتم اخلاقی. من به بدگمانی گفتم خلاق. من به اعتماد گفتم کور. من به جو گفتم منطقی. من به ضدونقیض گفتم پرثمر. من به شناخت ها گفتم راهگشای آینده. من به درستی گفتم روشنفکرانه. من به سرمایه گفتم فاسد. من به احساس گفتم فروخفته. من به تصویر جهان گفتم کج ومعوج. من به ایدئولوژی گفتم کذب. من به جهانبینی گفتم رنگ باخته. من به نقد گفتم سازنده. من به علم گفتم از پیش داوری به دور. من به دقت گفتم معلم. من به پوست گفتم باطراوت. من به نتایج گفتم دست یافتنی. من به دیالوگ گفتم مفید. من به جزمیت گفتم نرمش ناپذیر. من به مباحثه گفتم ضروری. من به نظر گفتم ذهنی. من به حُسن تأثیر گفتم پوچ. من به تصوف گفتم مبهم. من به افکار گفتم نارس. من به شوخی خرکی گفتم احمق. من به یکنواختی گفتم خسته کننده. من به پدیده ها گفتم شفاف. من به بودن گفتم واقعی. من به حقیقت گفتم عمیق. من به دروغ گفتم کم عمق. من به زندگی گفتم غنی. من به پول گفتم فرعی. من به واقعیت گفتم سطحی. من به لحظه گفتم گرانبها. من به جنگ گفتم عادلانه. من به صلح گفتم تنبل. من به بارسنگینی گفتم مُرده. من به تناقضات گفتم آشتی ناپذیر. من به جبهه گیری گفتم انعطاف ناپذیر. من به کیهان گفتم خمیده. من به برف گفتم سفید. من به آب گفتم مایع. من به گوی گفتم گِرد. من به نا معلوم گفتم حتمی. من به پیمانه گفتم پُر. من به زنگ زدگی گفتم سیاه.
من چیزها را مال خود کردم. من چیزها را به ملکیت خود در آوردم. من در جاهایی چیزها را مال خود کردم که مال خودکردن چیزها در آن جاها اصولاً قدغن بود. من چیزهایی را مال خود کردم که مال خود کردن آنها دشمنی با جامعه بود. من هنگامی به نفع مالکیت خصوصی استدلال کردم که استدلال کردن به نفع مالکیت خصوصی موقع نشناسی بود. من هنگامی چیزها را جزو اموال عمومی اعلام کردم که از مالکیت خصوصی خارج کردن آنها اخلاقاً نادرست بود. من هنگامی به چیزها بی توجهی نشان دادم که توصیه بر توجه نشان دادن به آن چیزها بود. من به چیزهایی دست زدم که دست زدن به آنها عین بی ذوقی و گناه بود. من چیزهایی را از چیزهایی جدا کردم که جداکردن آنها عین بی عقلی بود. من از چیزهایی که باید فاصله ی لازم از آنها گرفته می شد فاصله ی لازم را نگرفتم. من با آدمها مثل شییء برخورد کردم. من با حیوانها مثل آدمها برخورد کردم. من با موجودات زنده ای ارتباط برقرار کردم که ارتباط برقرارکردن با آنها قبیح بود. من چیزهایی را به چیزهایی مالیدم که مالیدن آن چیزها به یکدیگر بی فایده بود. من موجودات جاندار و بی جانی را خرید و فروش کردم که خرید و فروش کردن آنها غیرانسانی بود. من ملاحظه ی اجناس شکستنی را نکردم. من قطب مثبت را به قطب مثبت وصل کردم. من داروهای جلدی را داخلی مصرف کردم. من به چیزهایی که برای نمایش گذاشته بودند دست زدم. من پوسته ی زخم التیام نیافته را کندم. من به سیم های افتاده ی برق دست زدم. من نامهه ایی را که باید پست سفارشی میشدند پست سفارشی نکردم. من به فرم هایی که تمبر می باید می زدم تمبر نزدم. من در مراسم عزای خویشان لباس عزا نپوشیدم. من در آفتاب کرِم ضدآفتاب برای محافظت از پوستم نزدم. من تجارتِ برده کردم. من گوشت معاینه نشده خریدوفروش کردم. من با کفشهایی کوهنوردی کردم که مناسب کوهنوردی نبودند.»
من...
آمریکا وجود ندارد.
پیتر بیکسل
سالها پیش با خواندن مجموعه داستانی عجیب به زبان نویسنده ای مشتاق شدم که جور دیگری به دنیا نگاه می کرد. زبان او زبان ایده آل من برای بیان یک ماجرا بود. اما چیزی که همچنان در من سوال ایجاد می کرد نام مجموعه بود...آمریکا وجود ندارد...ده سال بعد خواندن مجموعه داستان پیتر بیکسل دیشب به مفهوم تازه ای رسیدم از این عبارت...بله آمریکا وجود ندارد...آنچه آمریکا می خوانیمش از زیر آمریکا شروع می شود. از مکزیک تا انتهای آرژانتین...آمریکا وصله ی ناجوری به این قاره است...خوب نگاه کنید به تاریخ این سرزمین و بعد مهاجران انگلیسی را در برابر آن فرهنگ قرار دهید...آمریکا وجود ندارد...
داستان بعیدِ تبعید
1
در کودکی ام تصویری هست. تصویری شگرف که سالها در گوشه ای از ذهنم همواره دهان می گشود به بیان و ناکام باز به خموشی فرو می رفت. مردی که گوشه ی خیابان افتاده بود و مشتی سکه اطرافش می درخشید. من در میان راه رسیدن به دبستان به چنین تصویری رسیده بودم. مردی که آن طور خمیده بر روی کارتنی در میان سکه ها می درخشید مرده بود. شاید مدت ها از زمان مرگش می گذشت. شاید روزها و تنها با اندکی خم شدن جسد، دیگران به صرافت مرگ افتاده بودند. مرگ این چنین از راه می رسید پس. ذهن کودک من چنین می گفت با خود. با من.
2
اما مرگ این چنین از راه نمی رسید. مرگ نامطمئن بود به ستاندن جان بی پناهان. این دیگران بودند که مرگ را یاری می دادند. دیگرانی که شهر مرا جای مناسبی برای تبعید در نظر گرفته بودند و بیماران بی پناه را در شهر رها می کردند تا به مرگی تدریجی بمیرند. بدترین نوع مجازات که تنها در قرون وسطا می توان نمونه های این چنینی آن را مشاهده نمود.
3
آخر خط. این عبارت را همواره پیرامون شهر بندرعباس شنیده بودم. چیز غریبی نبود. مهاجرانی که برای کار عموما از شهرهای خوش آب و هوا برای کار به بندرعباس می آمدند می گفتند که بندرعباس آخر خط است. و این آخرین خط نه تنها از سوی ایشان که از سوی صدا وسیمای جمهوری اسلامی به عنوان شهری در خدمت قاچاق و سوداگران نامیده می شد. در برخی سریال ها با نشان دادن افرادی تبعیدی در شهر به این امر صحه می گذاشتند. بندرعباس هنوز جایی برای تبعیدی ها بود.
4
اما تبعیدی ها چه کسانی بودند؟ برخلاف رژیم گذشته این افراد زورگیران معابر و یاغیان و قداره کشان کوی و برزن شهرهای دیگر نبودند. گردن افراد تبعیدی این بار از مو هم نازک تر بود. افرادی ناتوان که کسی به یاری شان نمی شتافت. افرادی که از دو سو محکوم بودند. حکومت و مردم.
5
از اوایل دهه ی شصت موجی از این افراد وارد شهر بندرعباس شدند. معتادانی که به جای بازپروری به بندرعباس فرستاده می شدند و در کوچه و خیابان جان می دادند. بسیار از ایشان با فرا رسیدن تابستان جان می دادند. دهشتناک ترین تابستانی که تا به حال به عمر خود دیده بودند. تصویر افرادی که بر روی سطل آب کولر افتاده بودند و آب به صورتشان می زدند اغلب در کوچه ها مشاهده می شد. با بیشترین عتاب از سوی مردم حتا مواجه می شدند زیرا مردم به تبعیت از حکومت ایشان را تبعیدی می خواندند. تبعیتی بی رحمانه که حتا آب خنک را هم از این افراد دریغ می کرد. بارها دیده شده بود که این افراد در خانه ای را می زدند و تقاضای آبی خنک می کردند. در بدترین شرایط جسمی و درحال از هوش رفتن، تشنه و بی حال تقاضای آب می کردند و مردم در به روی ایشان می بستند.
6
در سال 1387 زمانی که در بندرعباس روزنامه نگاری می کردم روزی به یکی از این افراد برخوردم. او بر دیواره ی سیمانی خور گورسوزان بندرعباس بر روی کارتنی خوابیده بود. یعنی در ابتدا به گمان رسید که خوابیده بعد دیدم بلند شد و از من سیگار خواست. و بعد که سر صحبت باز شد فهمیدم سالها پیش معلم بوده در یکی از شهرهای خراسان. و با من از هستی گفت و چیستی جهان! و بعد تصویری ویران که افزون شد بر حیرت کودکی ام و باعث و بانی چنین متنی شد. تصویر رنگ و رو رفته از دخترکی که دیگر معلوم نبود می خندد یا می گرید. تصویری ویران در شبی شرجی و دم کرده که مرا دچار یاسی عظیم نمود. این مرد بیست سال در خیابان خوابیده. بیست سال در هوای پنجاه درجه ی بندرعباس. بیست سال بدون دیدن خانواده که ترکش کرده بودند. گو به مرگ خود خو کرده بود. عادتش داده بودن به نیستی.
7
مرگ این افراد در کوچه پس کوچه های بندرعباس مرا یاد روایات هومر می اندازد. عقوبتی که خدایان با نفرین شان بر مردمی وارد می ساختند تا بدان مجازات شوند. مجازاتی که بی برو برگرد مرگ درش چشم چرانی می کرد. مجازات رها شدن در شهر و مردن تدریجی در کوی و برزن.
8
اما این آواره گی بدترین نوع مجازات نبود. روزی شنیدم که کسی با خنده- انگار جکی تعریف می کند- می گفت که دیده افرادی را که با پای پیاده در بیابان راه می رفته اند. وقتی موضوع را می پرسد می فهمد که عده ای از معتادان هستند که در بیابان های اطراف بندرعباس رهایشان کرده اند!!!! و ایشان با تمام توان ناتوان خود در پی این بوده اند که به شهر بازگردند. برای چنین تصویری هیچ گاه نتوانستم مطلبی بنویسم. جدای از محدودیت ها، زبان قلم ناتوان بود از بیان چنین وقوعی. چطور می توان چنین تصویری را دید و سالم زیست و سر به مهر برد برای رضایت خداوند.
9
مورد بیابان آخرین مورد نبود. مورد دریا هم هست. معتادان را به دریا نریختند نه. اما به دریا افتادن درمان بهتری بود برای واقعه ای که روایت خواهم کرد. گروهی از معتادان به جزیره ای متروک فرستاده شدند، یا به عبارتی در جزیره ای متروک خالی شدند تا درمان شوند!!! درمان از نوع بدوی که شفایش مرگ بود و لاغیر.
10
تصویر انسان هایی بی پناه که در سکوت خبری در کوچه ها و خیابان ها و بیابان ها و جزیره ها در تنهایی صرف جان می سپردند همواره همراه من بوده. هیچ سازمانی در این میان هیچ مسئولیتی در این باره نمی پذیرفت و هیچ کس از چنین مرگی سطری ننوشت. راوی این متن یکبار در هفته نامه ی صبا به این بی خانمان ها اشاره کرد که به سیاه نمایی متهم شد! در شهری که روزنامه هایش بدلیل نیاز به آگهی دولتی بولتن اداره جات و قنادی ها و آشپزخانه ها هستند نوشتن از چنین چیزی خارج از عرف محسوب می شد و با انواع انتقادات و تهدیدها رو به رویت می کرد. این انسان ها که به شدت نیازمند کمک بودند در این فضای خفه در جلوی چشم همه گان جان می دادند و هیچ کس را کک معروف وجدان نمی گزید.
11
آخرین باری که با یک کارتن خواب تبعیدی روبه رو شدم خرداد 1388 بود. مردی که شاید تا حال صدها بار جان داده باشد اما همواره صحبتش در گوشم است زمانی که از او پرسیدم به کی رای می دی؟ گفت: کسی که بیاد اینجا بشینه و به کارتنش اشاره کرد و زل ماند به دریایی که بوی ماهی مرده می داد و امواجش مثل امیدی کور خود را به دیواره ی سیمانی می کوبیدند و همانطور زیر لب زمزمه کرد:
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها.