اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اتهام به خود


پتر هاندکه

 

«من سخن گفتم. من به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران فکر می کردند به زبان آوردم. من چیزهایی را که دیگران به زبان می آوردند فقط فکر کردم. من نظر عموم را به زبان آوردم. من نظر عموم را تحریف کردم. من در جاهایی که سخن گفتن توهین به مقدسات بود سخن گفتم. من در جاهایی که بلند سخن گفتن عین بی ملاحظگی بود بلند سخن گفتم. من در مواقعی که باید بلند سخن می گفتم به پچ پچ سخن گفتم. من در مواقعی که سکوت کردن ننگ بود سکوت کردم. من در مواقعی که باید از طرف خودم سخن میگفتم از طرف جمع سخن گفتم. من با کسانی سخن گفتم که سخن گفتن با آنها قبیح بود. من به کسانی سلام گفتم که سلام گفتن به آنها خیانت به اصول بود. من به زبانی سخن گفتم که سخن گفتن به آن زبان دشمنی با مردم بود. من از موضوعاتی سخن گفتم که سخن گفتن از آنها عین بیملاحظگی بود. من از جنایتی که خبر داشتم سخن نگفتم. من از مرده ها به نیکی سخن نگفتم. من از آنان که حاضر نبودند به بدی سخن گفتم. من بی آنکه از من بخواهند سخن گفتم. من با سربازانِ سرِ پُست سخن گفتم. من در حین سفر با راننده سخن گفتم.

من قوانین زبان را مراعات نکردم. من سهوهای زبانی مرتکب شدم. من بدون ملاحظه لغات را به کار بردم. من کورکورانه کیفیات را به چیزهای جهان نسبت دادم. من چشم بسته کلماتِ دالِ بر کیفیات چیزها را به خود چیزها نسبت دادم. من کورکورانه از دریچه ی کلماتِ دالِ بر کیفیت ها به جهان نگاه کردم. من به چیزها گفتم مُرده. من به گونه گونی گفتم رنگارنگ. من به مالیخولیا گفتم سیاه. من به دیوانگی گفتم روشن. من به هوس گفتم داغ. من به خشم گفتم قرمز. من به چیزهای غایی گفتم ناگفتنی. من به محیط گفتم اصیل. من به طبیعت گفتم آزاد. من به وحشت گفتم ترسناک. من به خنده گفتم رهایی بخش. من به آزادی گفتم الزامی. من به صداقت گفتم مُثُلی. من به مه گفتم شیری. من به سطح گفتم صاف. من به سختگیری گفتم عهد عتیقی. من به گناهکار گفتم بیچاره. من به شأن گفتم جبلی. من به بمب گفتم تهدیدگر. من به نظریه گفتم سودمند. من به تاریکی گفتم رسوخ ناپذیر. من به اخلاق گفتم مزور. من به مرزها گفتم مبهم. من به سبابه ی دراهتزاز گفتم اخلاقی. من به بدگمانی گفتم خلاق. من به اعتماد گفتم کور. من به جو گفتم منطقی. من به ضدونقیض گفتم پرثمر. من به شناخت ها گفتم راهگشای آینده. من به درستی گفتم روشنفکرانه. من به سرمایه گفتم فاسد. من به احساس گفتم فروخفته. من به تصویر جهان گفتم کج ومعوج. من به ایدئولوژی گفتم کذب. من به جهانبینی گفتم رنگ باخته. من به نقد گفتم سازنده. من به علم گفتم از پیش داوری به دور. من به دقت گفتم معلم. من به پوست گفتم باطراوت. من به نتایج گفتم دست یافتنی. من به دیالوگ گفتم مفید. من به جزمیت گفتم نرمش ناپذیر. من به مباحثه گفتم ضروری. من به نظر گفتم ذهنی. من به حُسن تأثیر گفتم پوچ. من به تصوف گفتم مبهم. من به افکار گفتم نارس. من به شوخی خرکی گفتم احمق. من به یکنواختی گفتم خسته کننده. من به پدیده ها گفتم شفاف. من به بودن گفتم واقعی. من به حقیقت گفتم عمیق. من به دروغ گفتم کم عمق. من به زندگی گفتم غنی. من به پول گفتم فرعی. من به واقعیت گفتم سطحی. من به لحظه گفتم گرانبها. من به جنگ گفتم عادلانه. من به صلح گفتم تنبل. من به بارسنگینی گفتم مُرده. من به تناقضات گفتم آشتی ناپذیر. من به جبهه گیری گفتم انعطاف ناپذیر. من به کیهان گفتم خمیده. من به برف گفتم سفید. من به آب گفتم مایع. من به گوی گفتم گِرد. من به نا معلوم گفتم حتمی. من به پیمانه گفتم پُر. من به زنگ زدگی گفتم سیاه.

من چیزها را مال خود کردم. من چیزها را به ملکیت خود در آوردم. من در جاهایی چیزها را مال خود کردم که مال خودکردن چیزها در آن جاها اصولاً قدغن بود. من چیزهایی را مال خود کردم که مال خود کردن آنها دشمنی با جامعه بود. من هنگامی به نفع مالکیت خصوصی استدلال کردم که استدلال کردن به نفع مالکیت خصوصی موقع نشناسی بود. من هنگامی چیزها را جزو اموال عمومی اعلام کردم که از مالکیت خصوصی خارج کردن آنها اخلاقاً نادرست بود. من هنگامی به چیزها بی توجهی نشان دادم که توصیه بر توجه نشان دادن به آن چیزها بود. من به چیزهایی دست زدم که دست زدن به آنها عین بی ذوقی و گناه بود. من چیزهایی را از چیزهایی جدا کردم که جداکردن آنها عین بی عقلی بود. من از چیزهایی که باید فاصله ی لازم از آنها گرفته می شد فاصله ی لازم را نگرفتم. من با آدمها مثل شییء برخورد کردم. من با حیوانها مثل آدمها برخورد کردم. من با موجودات زنده ای ارتباط برقرار کردم که ارتباط برقرارکردن با آنها قبیح بود. من چیزهایی را به چیزهایی مالیدم که مالیدن آن چیزها به یکدیگر بی فایده بود. من موجودات جاندار و بی جانی را خرید و فروش کردم که خرید و فروش کردن آنها غیرانسانی بود. من ملاحظه ی اجناس شکستنی را نکردم. من قطب مثبت را به قطب مثبت وصل کردم. من داروهای جلدی را داخلی مصرف کردم. من به چیزهایی که برای نمایش گذاشته بودند دست زدم. من پوسته ی زخم التیام نیافته را کندم. من به سیم های افتاده ی برق دست زدم. من نامهه ایی را که باید پست سفارشی میشدند پست سفارشی نکردم. من به فرم هایی که تمبر می باید می زدم تمبر نزدم. من در مراسم عزای خویشان لباس عزا نپوشیدم. من در آفتاب کرِم ضدآفتاب برای محافظت از پوستم نزدم. من تجارتِ برده کردم. من گوشت معاینه نشده خریدوفروش کردم. من با کفشهایی کوهنوردی کردم که مناسب کوهنوردی نبودند.»

من...

آمریکا وجود ندارد.

 پیتر بیکسل


سالها پیش با خواندن مجموعه داستانی عجیب به زبان نویسنده ای مشتاق شدم که جور دیگری به دنیا نگاه می کرد. زبان او زبان ایده آل من برای بیان یک ماجرا بود. اما چیزی که همچنان در من سوال ایجاد می کرد نام مجموعه بود...آمریکا وجود ندارد...ده سال بعد خواندن مجموعه داستان پیتر بیکسل دیشب به مفهوم تازه ای رسیدم از این عبارت...بله آمریکا وجود ندارد...آنچه  آمریکا می خوانیمش از زیر آمریکا شروع می شود. از مکزیک تا انتهای آرژانتین...آمریکا وصله ی ناجوری به این قاره است...خوب نگاه کنید به تاریخ این سرزمین و بعد مهاجران انگلیسی را در برابر آن فرهنگ قرار دهید...آمریکا وجود ندارد...

داستان بعیدِ تبعید

1

در کودکی ام تصویری هست. تصویری شگرف که سالها در گوشه ای از ذهنم همواره دهان می گشود به بیان و ناکام باز به خموشی فرو می رفت. مردی که گوشه ی خیابان افتاده بود و مشتی سکه اطرافش می درخشید. من در میان راه رسیدن به دبستان به چنین تصویری رسیده بودم. مردی که آن طور خمیده بر روی کارتنی در میان سکه ها می درخشید مرده بود. شاید مدت ها از زمان مرگش می گذشت. شاید روزها و تنها با اندکی خم شدن جسد، دیگران به صرافت مرگ افتاده بودند. مرگ این چنین از راه می رسید پس. ذهن کودک من چنین می گفت با خود. با من.

2

اما مرگ این چنین از راه نمی رسید. مرگ نامطمئن بود به ستاندن جان بی پناهان. این دیگران بودند که مرگ را یاری می دادند. دیگرانی که شهر مرا جای مناسبی برای تبعید در نظر گرفته بودند و بیماران بی پناه را در شهر رها می کردند تا به مرگی تدریجی بمیرند. بدترین نوع مجازات که تنها در قرون وسطا می توان نمونه های این چنینی آن را مشاهده نمود.

3

آخر خط. این عبارت را همواره پیرامون شهر بندرعباس شنیده بودم. چیز غریبی نبود. مهاجرانی که برای کار عموما از شهرهای خوش آب و هوا برای کار به بندرعباس می آمدند می گفتند که بندرعباس آخر خط است. و این آخرین خط نه تنها از سوی ایشان که از سوی صدا وسیمای جمهوری اسلامی به عنوان شهری در خدمت قاچاق و سوداگران نامیده می شد. در برخی سریال ها با نشان دادن افرادی تبعیدی در شهر به این امر صحه می گذاشتند. بندرعباس هنوز جایی برای تبعیدی ها بود.


4

اما تبعیدی ها چه کسانی بودند؟ برخلاف رژیم گذشته این افراد زورگیران معابر و یاغیان و قداره کشان کوی و برزن شهرهای دیگر نبودند. گردن افراد تبعیدی این بار از مو هم نازک تر بود. افرادی ناتوان که کسی به یاری شان نمی شتافت. افرادی که از دو سو محکوم بودند. حکومت و مردم.

5

از اوایل دهه ی شصت موجی از این افراد وارد شهر بندرعباس شدند. معتادانی که به جای بازپروری به بندرعباس فرستاده می شدند و در کوچه و خیابان جان می دادند. بسیار از ایشان با فرا رسیدن تابستان جان می دادند. دهشتناک ترین تابستانی که تا به حال به عمر خود دیده بودند. تصویر افرادی که بر روی سطل آب کولر افتاده بودند و آب به صورتشان می زدند اغلب در کوچه ها مشاهده می شد. با بیشترین عتاب از سوی مردم حتا مواجه می شدند زیرا مردم به تبعیت از حکومت ایشان را تبعیدی می خواندند. تبعیتی بی رحمانه که حتا آب خنک را هم از این افراد دریغ می کرد. بارها دیده شده بود که این افراد در خانه ای را می زدند و تقاضای آبی خنک می کردند. در بدترین شرایط جسمی و درحال از هوش رفتن، تشنه و بی حال تقاضای آب می کردند و مردم در به روی ایشان می بستند.

6

در سال 1387 زمانی که در بندرعباس روزنامه نگاری می کردم روزی به یکی از این افراد برخوردم. او بر دیواره ی سیمانی خور گورسوزان بندرعباس بر روی کارتنی خوابیده بود. یعنی در ابتدا به گمان رسید که خوابیده بعد دیدم بلند شد و از من سیگار خواست. و بعد که سر صحبت باز شد فهمیدم سالها پیش معلم بوده در یکی از شهرهای خراسان. و با من از هستی گفت و چیستی جهان! و بعد تصویری ویران که افزون شد بر حیرت کودکی ام و باعث و بانی چنین متنی شد. تصویر رنگ و رو رفته از دخترکی که دیگر معلوم نبود می خندد یا می گرید. تصویری ویران در شبی شرجی و دم کرده که مرا دچار یاسی عظیم نمود. این مرد بیست سال در خیابان خوابیده. بیست سال در هوای پنجاه درجه ی بندرعباس. بیست سال بدون دیدن خانواده که ترکش کرده بودند. گو به مرگ خود خو کرده بود. عادتش داده بودن به نیستی.

7

مرگ این افراد در کوچه پس کوچه های بندرعباس مرا یاد روایات هومر می اندازد. عقوبتی که خدایان با نفرین شان بر مردمی وارد می ساختند تا بدان مجازات شوند. مجازاتی که بی برو برگرد مرگ درش چشم چرانی می کرد. مجازات رها شدن در شهر و مردن تدریجی در کوی و برزن.

8

اما این آواره گی بدترین نوع مجازات نبود. روزی شنیدم که کسی با خنده- انگار جکی تعریف می کند- می گفت که دیده افرادی را که با پای پیاده در بیابان راه می رفته اند. وقتی موضوع را می پرسد می فهمد که عده ای از معتادان هستند که در بیابان های اطراف بندرعباس رهایشان کرده اند!!!! و ایشان با تمام توان ناتوان خود در پی این بوده اند که به شهر بازگردند. برای چنین تصویری هیچ گاه نتوانستم مطلبی بنویسم. جدای از محدودیت ها، زبان قلم ناتوان بود از بیان چنین وقوعی. چطور می توان چنین تصویری را دید و سالم زیست و سر به مهر برد برای رضایت خداوند.

9

مورد بیابان آخرین مورد نبود. مورد دریا هم هست. معتادان را به دریا نریختند نه. اما به دریا افتادن درمان بهتری بود برای واقعه ای که روایت خواهم کرد. گروهی از معتادان به جزیره ای متروک فرستاده شدند، یا به عبارتی در جزیره ای متروک خالی شدند تا درمان شوند!!! درمان از نوع بدوی که شفایش مرگ بود و لاغیر.

10

تصویر انسان هایی بی پناه که در سکوت خبری در کوچه ها و خیابان ها و بیابان ها و جزیره ها در تنهایی صرف جان می سپردند همواره همراه من بوده. هیچ سازمانی در این میان هیچ مسئولیتی در این باره نمی پذیرفت و هیچ کس از چنین مرگی سطری ننوشت. راوی این متن یکبار در هفته نامه ی صبا به این بی خانمان ها اشاره کرد که به سیاه نمایی متهم شد! در شهری که روزنامه هایش بدلیل نیاز به آگهی دولتی بولتن اداره جات و قنادی ها و آشپزخانه ها هستند نوشتن از چنین چیزی خارج از عرف محسوب می شد و با انواع انتقادات و تهدیدها رو به رویت می کرد. این انسان ها که به شدت نیازمند کمک بودند در این فضای خفه در جلوی چشم همه گان جان می دادند و هیچ کس را کک معروف وجدان نمی گزید.

11

آخرین باری که با یک کارتن خواب تبعیدی روبه رو شدم خرداد 1388 بود. مردی که شاید تا حال صدها بار جان داده باشد اما همواره صحبتش در گوشم است زمانی که از او پرسیدم به کی رای می دی؟ گفت: کسی که بیاد اینجا بشینه و به کارتنش اشاره کرد و زل ماند به دریایی که بوی ماهی مرده می داد و امواجش مثل امیدی کور خود را به دیواره ی سیمانی می کوبیدند و همانطور زیر لب زمزمه کرد:

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها.

گفت‌وگوی «سامان آزادی» با «هادی کیکاوسی» نویسنده‌ی «خط فاصله»





شورشی های درد، شورشی های مسرت


سامان آزادی :هادی کیکاووسی نویسنده مجموعه داستان قابل تاملِ «خط فاصله» است. اهل بندرعباس است و حالادر ایتالیا زندگی می‌کند. لذت‌بخش است گپ‌زدن با آدمی که اهل تجربه است. هم با نمایش «فرار به ماه» برگزیده جشنواره اسکیناپ کوزوو شده، هم 67 روز از بندرعباس تا شهر وان ترکیه رکاب زده. شاید به خاطر گستره علاقه‌های هردومان، این گفت وگو در مسیر سرراستی نرفته باشد، اما شک ندارم که خواندنی است.
  
    
    
    من عادت دارم، شاید به غلط، که در عنوان یک مجموعه داستان دنبال چیزی بیشتر از فلسفه بازار و جلب مخاطب بگردم. خیلی وقت‌ها هم با سر رفته‌ام توی دیوار. اما مجموعه داستان تو، «خط فاصله» حالم را جا آورد. نخستین جمله کتابت با مردی شروع می‌شود که زل زده به راوی، و واپسین جمله کتاب هم از خیره شدن «ما» به آسمان می‌گوید. زل زدن و خیره شدن یکی از ذهنی ترین مصداق های فاصله است. حالاچه فاصله آدم با آدم باشد، چه فاصله «ما» با آسمان. چه واکنشی نشان می‌دهی اگر ادعا کنم که اندیشه اصلی پشت کتاب همین «خط فاصله» است؟
    البته می توان این خیرگی را محصول موقعیتی دانست که شخصیت در آن قرار می‌گیرد. اما گویی مساله خود من هستم که همیشه با موضوع خیرگی مواجه بوده ام. اینکه فقط نگاه کنی به یک وضع و به نوعی فاصله بیندازی بین خود و دیگری. شاید نوعی هراس باشد. هراس از تقابل و رویارویی با دیگری. می‌توان یک نوع فوبیا دانستش یا یک بیماری لاعلاج. چیزی شبیه لال بازی و جالب است که من همیشه به این لال بودن متهم بوده‌ام. مخصوصا در جمع وقتی سکوت می‌کنی و خیره می‌شوی، ناخودآگاه جمع را وارد نوعی دوئل می‌کنی اما جدا از این، در داستان، خیرگی برایم نوعی فرار بوده شاید از بیان. همیشه چیزی اصیل در پوسته‌یی نهفته است که گاه با هیچ کلامی قادر به بیان بیرون آمدن از فضای لایتناهی‌اش نیست. کافی است به پنجره اتوبوسی خیره شوید و چهره های ماسیده بر شیشه را ببینید.
    
    هزاران نقطه طلایی از ورای آن چهره ها مشغول تابیدن هستند. کلمه در این سکوت زاده می‌شود و تولیدمثل می‌کند. از طرفی فکر می‌کنم که خیرگی شاید از ملال هم باشد. انسانی که دیگر حرفی برای زدن ندارد. همه چیز با نگاه رد و بدل می‌شود. مثل رودخانه‌یی آرام که در سکوتش از میان جنگلی پرهیاهو می‌گذرد.
    خیرگی به گمانم همین شکلی است. مردی که تو گفتی در ابتدا به راوی زل زده، شاید از عبث بودن دیالوگ و کل ماوقع مطلع است و دلباخته رادیوی ترانزیستوری‌اش است و گزارش فوتبالی ملال آور. مورد دوم هم شبیه است به این. سکوت پدر و خیرگی به آسمانی که قرار است پرتقال ازش ببارد. مساله اصلامردی که زیاد می دانست نیست. برعکس بیشتر گویی یک جور خستگی است از اظهار. یعنی اینها انگار دنبال همان خط فاصله‌اند به قول تو تا با جدایی زنده بمانند و حالاکه خوب فکر می‌کنم می‌بینم اصلا انسان محصول جدایی است: جدایی که با سقوط بوده از آسمان به زمین.
    
    از این حرف آخرت یاد یکی از نقاشی‌های پرویز کلانتری افتادم. یک کار بدون عنوان کاهگل و اکریلیک که موجودی بین فرشته و انسان را در حال سقوط بر کاهگل نشان می‌دهد. وسط آن بوم، بیت «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود» نوشته شده تا تکلیفش را روشن کند. اما «جدایی» در داستان‌های تو، بیشتر از اینکه این طور اساطیری باشد، فلسفی یا حتی روانکاوانه است. می‌خواهم دست بگذارم روی داستان «جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه» با آن راوی لامصب به معنای دقیق کلمه. راستش منتظر نبودم از نویسنده آن داستان چنین تعبیر اساطیری بشنوم.
    می دانی بیشتر به خواب شبیه است. بلانشو در جایی گفته غرض مطلق من از خواب این است که خودم را از جهان مطمئن سازم. به گمانم برای من نوشتن همین بوده. یک جور اطمینان از لمس رویا. در مقابله با تردید و فراموشی اتفاق می‌افتد. و داستان «جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه» دقیقا چنین وضعیتی دارد. مردی جداشده از یک جمع در گیرودار جدا کردن یک دست آهنی از خود است و در عین حال می‌کوشد با جمع رابطه هم برقرار کند، همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن. این وضعیتی است که به گمانم او و خیلی‌های دیگر- منجمله ما- به آن گرفتارند و ناشی از موقعیت کابوس- رویاواری است که در آن گرفتار شده‌اند. اگر به دوروبرمان نگاه کنیم همه‌مان در چنین شرایطی زندگی می‌کنیم و تنها با درشت کردن یک لحظه از این فرآیند است که می‌توان به معنای جدایی پی برد.
    
    حالاکه از بلانشو اسم بردی، دوست دارم به یک وجه برون متنی این «جدایی» برسم. جایی از بلانشو چیزی خوانده بودم به این مضمون که خیلی ترسناک است که بشود داستانی را در ده کلمه تعریف کرد. من بین روایت «جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه» و این عبارت بلانشو نزدیکی زیادی می‌بینم. از طرفی در همین داستان رد پای پررنگی از تاریخ جنون فوکو هست. کار سختی نیست جای گذاری آن کشتی با کشتی دیوانگان، و آن راوی با یکی از مجانین رنسانس. بلانشو و فوکو دو تا از تنهاترین‌های قرن گذشته‌اند. گیرم هرکدام به شکلی. من روی تاثیرپذیری‌ات از اینها اصرار دارم. اتهام «لال بازی»ات را هم که اضافه کنم، انگار این «جدایی» یکی از مسائل اصلی هادی کیکاووسی است.
    بگذار داستانی برایت بگویم. سال‌ها پیش داستانی نوشتم به نام پُل. درباره دختری که بعد از دیالوگ با یک کارتن خواب از روی پل تجریش می‌پرد. مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد. صفحه‌یی از روزنامه که از قضا حوادث هم بود- در بسته بندی یک جوراب مقابلم قرار گرفت. در راه کنجکاو شدم به خواندن عبارات و به واقعه رسیدم. دختری از روی پل تجریش خودش را پرت کرده بود پایین. این همان ده کلمه دهشتناک بلانشو است که منتها من پیشتر فرضش کرده بودم و شرح و بسطش داده بودم. حسی که بعد از خواندن آن خبر داشتم حس غریبی بود.
    
    انگار کار من بوده باشد. یک جور نفرت بود و سرخوشی. شاید اگر جور دیگری دیده بودم آن دختر الان در صفحه آشپزی مشغول توضیح درباره پخت یک غذا بود، یا جایی بهتر. این جدایی به هر شکل اتفاق می‌افتد: که می‌خواهی شخصیتت را از دل موقعیتی نجات دهی و جایی دیگر سروکله اش پیدا می‌شود. تعبیری که از کشتی دیوانگان دادی برایم جالب بود.
    هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. اما حالامی‌بینم که انگار همان جذامی جذاب است که رویه طرد خویش را دنبال می کند. اصلاروایت اول شخص هم برای یک جذامی است- روایت می کنم تا تطهیر شوم- جذامی ها اغلب عادت دارند به نقل قول اول شخص مفرد. یک جور نقالی بی تصویر از خوابی که دیده یی و برای اطمینان از آن ثبتش می کنی. من هیچ وقت بومی نوشت به معنای دقیق کلمه نبوده ام. اما «بحر» داستان دست روایات دیگری را هم به یادم می آورد. در جنوب افسانه های بسیاری درباره دریا وجود دارد. اغلب بر این باورند که دریا خواهر است. مهربان است. شاید برای نعماتی که می دهد. در فصل‌هایی از سال برای تشکر از دریا جشن‌های مختلفی برگزار می‌شود. اما در عین حال مجازات هم می‌کند و در این‌باره افسانه‌هایی بسیار گفته شده. عجیب‌ترین این‌ها درباره موجودی به نام منمنداس است.
    
    زنی زیبارو که پاهایی به شکل اره یا داس دارد و در شب‌های مهتابی با سرودی دلنشین ماهیگیران و جاشوهای جوان را می‌فریبد و چون آنها را به چنگ می آورد از آنان کام می‌گیرد و سپس با پاهایش آنها را قطعه قطعه می‌کند. ظاهرا آدمیان را دعوت می‌کند تا به او بپیوندند اما درعین حال موجب مرگ شان هم می‌شود. شکار او مردان تنها هستند- جذامیان- که به آواز او فریفته می‌شوند. این افسانه‌یی جنوبی است که همان طرد و پذیرش را به ذهن متبادر می کند. گویی همان دوآلیسم خرد و جنون است که امکان گفت‌وگو ندارند به زعم من، و شاید فقط همان بسته بندی جوراب بتواند خوب توضیحش دهد.
    
    جالب شد. این منمنداس شما انگار همان سیرن یونانی است، منتها انسانی‌تر و پابسته‌تر به علیت. بین اسطوره های یونان فقط اودیسه با بستن دست و پاش به آواز سیرن‌ها گوش سپرد و زنده ماند. اتفاقی که به شکلی نمادین برای تعدادی از شخصیت های داستانی تو هم می افتد. در «سگ گنده خانه آجر قرمز»، «جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه» و به ویژه «خط‌فاصله». جالب است. اودیسه به خاطر تخریب معبد پوزئیدون نفرین می‌شود و آوارگی می‌کشد. راوی داستان «خط فاصله» هم جایی می‌گوید معشوق نفرینش کرده. او هم آواره می‌شود. سایه‌یی از نفرین در باقی داستان‌هایت هم هست. این یک جور قدری مسلکی نیست؟ می‌خواهم بدانم در جهان داستانی‌ات جای این تنهایی، این خط فاصله، کجاست؟ بیشتر متکی به رفتار و پندار است یا مثل جنون و جذام در بند تقدیر؟
    رودخانه‌یی را تصور کن که با خروش در جریان است. برخی سعی می‌کنند خلاف جهت آب بروند برخی هم در جهت موافق دست وپا می‌زنند. می‌ماند دسته سومی که می‌گذارند آب ببردشان، دست وپایی هم نمی‌زنند. شاید هم در مسیر آب به شاخه‌یی برخورد کنند که نجات شان دهد. این را تو شاید بگویی قدری مسلکی یا برخی هم منفعل بدانندش. اما در واقع من بیشتر با ایده شوپنهاوری موافقم، جایی که از اراده تصادفی سخن می گوید.
    به گمانم انسان رودخانه‌یی قدرت کنترل و موفقیت در این حجم آب را ندارد. من طرف اراده کور هستم. غوطه‌ور بودن در آبی که مشغول بردنت است. درست مانند شخصیت داستان دوران که با خود کتاب هم برده در این رحم کوچک که اتفاقا تمامش آب است. «خفه شدن آرام در آبی که در آن غوطه ور بودم.» انسان دانا در روند زندگی خود، عاجز از کنترل جریان های سرنوشت است، درواقع این منفعل بودن غرضی دارد: رسیدن به چیزی ورای قراردادهای رایج، چیزی ورای زندگی جاری و طاری. شاید هم ناشی از مرضی ایده آلیستی باشد.اینکه همه شرها را در اراده ببینی و تنها در هنر قابل اجر باشد. با تمام اینها ما سرانجام به آبشار خواهیم رسید. یاس مطلق. تنها امکان رهایی را شوپنهاور، هنر می‌داند که مایه آرامش است و اراده بینا را مستحقش می‌داند. رستگاری از گرفتاری بشر، در انکار اراده اوست تا در خروش این رود پر قیل وقال اسیر نشوی. به قول قاآنی در کتاب پریشانش: «و ندانی که لذت سیری به ذلت اسیری نیرزد».
    
    جالب است. تو مدام از آدم هایی اسم می‌بری که به آن ایده «خط فاصله» قوت می‌دهند. شوپنهاور، فیلسوف تنها، از قضا مدخل مناسبی است برای ورود به زبان داستان‌هایت. شوپنهاور منتقد سرسخت زبان پیچیده فلاسفه بود. زبان داستان‌های تو هم خیلی ساده است. بی تکلف و جاهایی حتی بی‌تشخص. اگر کمی کلی‌تر نگاه کنیم، وضع بقیه نشانه‌هایت هم همین طور است. نشانه‌هایی که در داستان‌هایت تعبیه کرده‌یی، دست کم در لایه نخست، خیلی رو بازی می‌کنند. نمونه‌هایی که الان به ذهنم می‌رسد حیوانات هستند و رنگ‌ها. انگار بناست- همانطور که شوپنهاور می‌خواست- همه مخاطبان بالقوه بفهمند. همزمان که این بخش از حرف هایم را به چالش می‌کشی، دوست دارم بدانم جایگاه مخاطب در اندیشه و حرفه هادی کیکاووسی کجاست. این سوال تکراری را می‌پرسم چون دیگر مطمئن شده‌ام جواب تکراری نخواهم گرفت.
    در قطب شمال اسکیموها به خرس معتقدند. خرس، بخش مهمی از زبان بومیان است. آنها معتقدند خرس می‌تواند به انسان و انسان می‌تواند به خرس تبدیل شود. خرس جزیی از زبان است باخرد و بسیار قدرتمند. من به خرس معتقدم که زبان است و قابل تبدیل شدن به انسان- هر نوع انسانی. دوست ندارم زبانم شترگاوپلنگ باشد. ضمن اینکه هنر، بیان ساده مسائل پیچیده است نه بالعکس. من این شکلی می بینم، به همین سادگی و به دور از پیچش. این شکلی خرس بهتری برای انسان- مخاطب- هستم. با تمام هراس‌های این تقابل دوتایی می‌توانیم با هم رودررو شویم و فهمانده شویم. درباره حیوانات و رنگ‌ها هم موضوع همین تقابل است چون من علی‌القاعده طرف خرسم.
    
    یک جور طنز توی داستان هایت هست که... نمی دانم چه اسمی می‌شود رویش گذاشت. حس خوبی دارد: اینکه یک یا چندتا از فاکتورهای اثری هنری به نامگذاری تن ندهند: طنزی که گاهی عصبی است. تکیه‌اش هم عمدتا بر سوءتفاهم و عادی نمایی موقعیت‌های غیرعادی است. موقع خواندن گاهی یاد باستر کیتون می‌افتادم، اما اغلب شبیه طنزها و کمدی‌های ایتالیایی است. این طنز در نگاهت چه جایی دارد، و در داستان‌هایت دنبال چه جایگاهی برایش بودی؟
    نوشتن، جنگی است میان اضداد: شورشی هایی که از درون برمی خیزند، با قلم مسلح می شوند و روی صفحه کاغذ خودشان را اظهار می کنند. همیشه بین این دو گروه بوده ام. وسط بوده ام، میان شورشی‌های درد و شورشی‌های مسرت. دنبال یک جور صلح بودم میان این دو و خوب می‌دانم مزاح سبب الفت درد است. من همیشه مدیون این نگاه بوده‌ام: وحدت میان خنده و دهشت. این عادی نمایی در جهت همان آشتی است. در طول این سال‌ها نگاه من این بوده و به غیر از آتش بس کار دیگری از دستم برنمی‌آید. ضمن اینکه اگر خوب به اطراف‌مان نگاه کنیم، می‌بینیم ما در چنین شرایطی زندگی می‌کنیم: موتورسواری که با سرعت از پیاده رو رد می‌شود و جوری به تو نگاه می‌کند که انگار تو مرتکب اشتباه شده یی. کار من تنها گزارشی از این قضایا بوده. همین. حالااین می تواند تو را یاد باستر کیتون بیندازد یا کمدیا دل آرته یا همان موتورسواری که مطمئنم زیاد دیده‌یی.
    
    خارج از این گفت وگو گفتی که در سفر شصت و چند روزه‌ات با دوچرخه دنبال مواد خام ادبی بوده‌یی. برایم جالب بود، چون به‌نظر می رسد داستان‌هایت عموما ریشه‌یی مستقیم در واقعیت ندارد.
    مساله زبان است و زبان هم ذهن است: ذهنی که همچون اسفنجی در گذر زمان مملو از خرده تجارب است. پس پیش از نوشتن مجبوریم قدری زندگی کنیم، بعد با این خرده دارایی‌های کوچک، که اندک اندک جمع کرده‌یی، چیزی شکل می‌دهی: ظرفی مناسب جهت توزیع شیر. بعد از همین سفر با دوچرخه بود که خیلی‌ها به این کار من خرده گرفتند که خطرناک بوده و کلی مساله بی‌ربط دیگر که به عقل هیچ مشاور خانواده‌یی نمی‌رسید. می دانی من به الهام به آن شکل کلاسیکش زیاد باور ندارم: اینکه در خانه‌ات بنشینی تا همه چیز نزول کند. برای فربه شدن روح- یا به قول همینگوی عمیق شدن چاه درون- باید رکاب‌هایی زد. برخی می‌گویند ماجراجویی. نمی‌دانم نامش چیست اما هر چه هست، به آن ظرف شیر مربوط می‌شود. بگذار یک چیز دیگر هم بگویم.
    خیلی‌ها فکر می‌کنند داستان از هوا می‌آید، اما حقیقتش این است که داستان‌ها از هوا نمی آیند. باید وسط معرکه ایستاد تا وارد ماجرا شوی. و من همان طور که وسط ایستاده‌ام- بین گروه‌های متخاصم درون- به واقعیت چشم دارم تا نقطه شروع داستان جدید را بیابم. تمام داستان‌های من ریشه در همین واقعیت دارد.
    
    برنامه آینده ات چیست؟ و اینکه فکر می‌کنی بازخورد این کتاب چقدر در نوشتن‌های بعدی و چاپ کردن‌های بعدی موثر است؟
    طبیعتا یک نویسنده به بازخورد کتابش رجوع می‌کند. اما این رجوع عین ایستادن مقابل آینه‌یی مقعر است. گاهی زیادی بزرگی، گاهی زیادی کوچک، گاهی هم اصلانیستی و سراسیمه دنبال خودت می‌گردی. واقعا نمی‌شود گفت چه چیز را نشان می‌دهد. بدون توجه به زوایای این آینه در حال حاضر مشغول کار روی دو رمان و یک مجموعه داستان هستم که یک رمان تقریبا به اتمام رسیده و همین روزها به ناشر خواهم سپرد و مجموعه داستان هم در مرحله جمع آوری داستان است و نیمی از راه را رفته است.

 

منبع : روزنامه اعتماد