اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

در برابر چشمان مار کبرا

 

 

سال‌ها قبل در رودکی، از آن دست رودکی‌های توی پستوهای امیرآباد خوانده بودمش و به نیش کشیده بودم کلماتش را و چه قدر کلنجار رفته بودم تا کشف خود را برای خود نگه دارم که لذت‌های آدمی منحصر به ذهن می‌شود و هم‌چون چمدانی از عتیقه با خود حمل می کنی و بروز نمی‌دهی غنیمت را و من در آن روز مبدا چنین بودم.

امروز در جایی این داستان را یافتم و بازخواندم و به گمان یقین بردم که آن احساس اولین بی مرتبه نبوده چندان.

شهدادی را باید با این داستان شناخت و شب هولش که ناغافل وارد می‌شود و یخه می‌کند ذهن مشوش را و چه قدر هم که جان بی‌تاب و بیمار چنین مشوشی‌‌ست. به گمانم در برابر چشمان مار کبرا را باید یکی از بهترین داستان‌های این قریب به چهل سال دانست و انگار که چه زود گذشت و ما همه در شب‌هولی در برابر چشمان مارکبرا بوده‌ایم.

 

 

« در برابر چشمان مار کبرا »

 

هرمز شهدادی  

 

اگر نگفته بود؟ اگر علی آقا کوچیکه نگفته بود که : پس چرا تنها ؟ 
‌اگر نگفته بودند ؟ اگر پس از یک سال که مرا ندیده بودند و فکر می کردم که مرا نمی شناسند،
 نشناخته بودند و نگفته بودند که : پس چرا تنها ؟ 
اگر با نگاه هاشان ، با چین های پیشانی شان ، با گره ابروهاشان ، با تکان دادن سرهاشان ، به 
من نمی فهمانیدند که : کو ؟ کجاست ؟ 
.شاید می توانستم 
.اما دیگر نمی شود . نمی شود دیگر 
حتا آفتاب غروب راه افتادن هم ، از کناره پیاده روها در تاریکی راه رفتن هم ، به طرف بازار، 
میدان شوش، نازی آباد ، دروازه قزوین و خیابان جمشید رفتن هم بالای سر قمار بازها که طاس 
.می ریزند ایستادن هم ، نه ... اکنون دیگر نمی شود نمی شود دیگر. 
گفتم : یادت می آید که عادت داشتیم وقتی از مدرسه فرار می کردیم کنار دیوار مسجد رو به 
آفتاب بایستیم . که گرم مان بشود . که صورت مان داغ بشود که من کم کم شروع به حرف زدن 
کنم که حرف بزنم . حرف بزنم . با کلمه هایی که نمی دانم چه طور بر زبان ام می آمد و می آید، 
 با کلمه هایی که انتخاب شان نمی کردم و نمی کنم . تو هیچ نمی گفتی ، پلک هایت را می بستی 
:و گوش می دادی 
از معلم و از شاگرد از در و از دیوار از پدر و مادر از هرچه آدم که هست بدم می آید من وقتی 
قیافه های آدم ها را می بینم وحشت می کنم حس می کنم هرکدام با نگاه شان مرا زنده زنده 
پوست می کنند می گویند نوزده سالگی سن خوبی است اما برای من نیست می دانی چرا دیشب 
خواب دیدم که من نوزده ساله نیستم من هنوز در قنداق ام پیچیده نق می زنم و نگ ونگ می کنم 
تو هم نوزده ساله نیستی تو پنجاه سال از نوزده سالگی گذشته ای تو شصت و نه ساله ای تو 
خیلی آدم بزرگی هستی تو می توانی جلوی دیگران بایستی تو قدرت آن را داری که به چشمان 
حیز دیگران نگاه کنی زل بزنی در هر برخورد این تو هستی که می توانی دیگران را وادار کنی 
دیگر چیزی را نبینند من نیستم می دانی حقیقت اش حس می کنم هر کس هرطور که به من نگاه 
.کند من همان هستم من نیستم 
آن قدر حرف می زدم که دهان ام کف می کرد . گلویم می سوخت . تو هم چنان ساکت ، تکیه 
داده بر دیوار ، پلک ها روی هم نهاده ، دست ها بهم فشرده ، گوش می دادی . حالا فکری آزارم 
می دهد . این فکر که تو در مواقعی که من آن طور حرف می زدم به چه فکر می کردی . آیا به 
راستی به حرف هایم گوش می دادی ؟ اگر گوش می دادی پس چرا وقتی کم کم کلمه ها را 
:گسیخته و درهم یا پیوسته و بی معنی ادا می کردم باز هم چیزی نمی گفتی 
من می توانم میان مورچه ها ماری مومیایی ببینم که در آفتاب آب می شود و هم خود می میرد و 
هم مورچه ها را چنان به زمین می چسباند که کم کم بمیرند مثل ترسی که تصور هر آدم در من 
ایجاد می کند و خیال می کنم آب می شوم و می میرم و بقیه ی آدم ها را به زمین می چسبانم تا 
.کم کم جان بکنند
گفتم : اهورا ، من می ترسم می دانی که می ترسم . تو که نمی ترسی تو که می دانی که نمی 
ترسی ، گفتم : اهورا ، نمی توانی بفهمی که ترس یعنی چه ، ترس شکل جنینی ناقص الخلقه را 
.دارد . نفس نمی کشد . اما مثل موجود مرده ی‌نفس مانده در گلو است 
مثل خون دلمه شده در طلب هواست . ترس بی جان است . خودت به من گفتی ترس مرده است 
.اما این جنین به قول تو بی جان مرا می مکد . مرا می خورد . از من خودش را باز می آفریند 
اگر جان ندارد ، جان مرا که می گیرد . این حرکت من نیست حرکت ترس است این صدای من 
.نیست صدای ترس است ، این من نیستم این ترس من است 
گفتم : شاید بهتر آن بود که همان موقع کار را تمام می کردم خودم را می گویم شاید بهتر بود پس 
از آن که ظاهرن من همه چیز را به باد دادم ، بلافاصله خودم را نیز نابود می کردم . اما ، اما 
آیا به راستی می توانستم ؟ خودکشی قدرت می خواهد . نترسیدن می خواهد من که نفس ترسم 
چگونه نترس ام ؟ چه بگویم و چه گونه بگویم که تو نشنوی . که تو بفهمی ؟ که یک بار هم که 
شده بپذیرم که به چیزی فکر کرده ام یا مطلبی را گفته ام و تو نشنیده ای ؟ ناگهانی بود . شب 
هنگام خفتن و صبحگاه دیگری شدن بهتر نیست بگویم الهامی شبانه یا کشفی از کنه درد ؟ 
نه به درستی هیچ چیز حاصل فکر من نبود همه چیز حاصل زایش ناگزیر پوسیدگی و تباهی مغز 
من ، درون من و قلب من بود . می گویند گوشت وقتی بگندد و کرم بگذارد ، کرم ها زیاد می 
شوند پوسیدگی ، پوسیدگی می زاید . عفونت ، عفونت را زیاد می کند فکر می کنم ترس در من 
گندید . یا وجود من در ترس گندید فرقی نمی کند من گندیدم و از درون عفونت فکری که به من 
:هیأت دیگری بخشید سربرآورد 
سه روز بعد در اندیشه ی لباس خوش دوخت و گران قیمتی بودم که می خریدم . به فکر کراوات 
و کتی بودم که شانه های لاغر و بی قواره ی مرا شکل مطلوبی می داد . به شرابی می اندیشیدم 
،که همراه با نغمه آرام موسیقی ، در تاریک و روشن اتاق ام ، به آهستگی می نوشیدم اتاق من 
.خانه ی من ، ماشین من ، معشوقه های من 
به جای آن عرق های تلخ و سوزنده ، فاحشه های کثیفی که خنده هایشان بیش از نگاه های 
دیگران تحقیرم می کرد ، به جای آن دکه های پردود و آن شلوغی های سرسام آور ، به جای آن 
چهره ها که به یک نگاه مرا از شدت حس حقارت خیس عرق می کرد اکنون : من که آراسته و 
آرام ، پوشیده در لباسی گرانبها ، گردن افراشته و لبخندی تحقیرآمیز بر لب ، در بهترین 
.رستوران شهر نشسته ام 
و ترس در من شکل عوض می کند ترس مفهومی دوست داشتنی و لذت بخش می شود. چه لذت 
خطرناکی می توان برد هنگامی که در عین ترس دیگران از آدم می ترسند یا وانمود می کنند که 
.می ترسند .اما ، اما ، تو دوباره آمدی تو دوباره آمدی 
می دانی که چه زمانی را می گویم : آن روز که از خانه بیرون آمدم . و به خیابان دست چپ که 
پیچیدم حس کردم صدای گام های تو می آید . صدای گام هایی که سالی بود گمشده بود ( یا من آن 
را نمی شنیدم ) و هراسان ایستادم . می دانستم که تو به من که رسیدی خواهی ایستاد و به راه 
،افتادم . می دانستم که تو به من که رسیدی به راه خواهی افتاد . گفتم : تو دوباره مرا یافته ای 
بگو که چه باید بکنم . گفتم : می دانم که باید به آن خانه بروم ، به آن خانه که پیرمرد با دهان 
پرآب خواهد خندید و خواهد گفت : به به ، چه عجب ارباب یاد ما کردین یاد ما فقیر فقرا هرچند 
...عشق وافور 
گفتم : می دانی که می روم ، می بینی که می روم . آهان این هم تاکسی ، این هم سوارشدن . این 
هم راه را با ور رفتن به دستگیره ی در تاکسی طی کردن . این هم اولین چهارراه . دومین چراغ 
.قرمز ، چهارمین چراغ سبز ، فیش قرمز ، ایست ، حرکت، سوت، فیش ترمز 
اخم راننده ، فحش راننده ، دستمالی که از جیبی چرکین به درمی آید . صدای فینی محکم ، صدای 
ترمز ، صدای حرکت ، صدای بوق ، صدای موتور که صدای قلب من است . صدای قلب من که 
صدای سر من است . صدای سرمن که صدای راننده است: گفتید کجا حضرت آقا ؟ 
گفتم : این هم کوچه ی اول . این هم کوچه ی ‌دوم . این هم زن چادر به سری که می دود این هم 
.کوچه سوم این هم در چهارم . این هم کلون در و زدن سه ضربه ی معهود 
این هم صدای خفه ای که کیست . این هم هشتی و دالان دراز . این هم اولین اتاق ، اولین دشک 
چرک ، اولین منقل عالم اولین قوری شکسته بند زده ، اولین بست ، اولین دودی که از دماغ اولین 
آدم عالم به درمی آید . در سقف محو می شود . سقف که چهار تیر سیاه دارد. سرتیرهای چوبی 
روی دیواری باد و تاقچه ی دود زده  یک چراغ لامپا ، یک استکان در دست ، یک حبه ی قند در 
دست دیگر . قند و چای در دهان . و دود که در سینه می بندد لخته می شود صدایی می شود که 
.در گوش می چرخد ، می چرخد 
گفتم : و دیگر چه می خواهی ؟ دیگر چه چیز تو را این سان به دنبال من می کشد ؟ به دنبال این 
.قدم های مردد . این پاها که گویی گام برداشتن شان حرکتی ارادی نیست 
لااقل اراده ی من نیست ،اراده ی تو ست ، اراده توست کنار دیوار در خیابان در هر جا که از 
من حرکتی سر بزند . چرا چنان که من کردم نباید کرد ؟ پرسیدم چرا باید چنان کرد که تو می 
کردی؟ پرسیدم چرا از آن جایی آغاز کردم که پایان بود ؟ پرسیدم : چرا نپذیرفتن واقعیتی که در 
زیر نگاه هایمان همان طور واقعیت باقی می ماند ؟ 
خانه ای ، پدری که باید می مرد مادری که بر سر سجاده قوز می کند . اتاق ها سه اتاق ، اتاقی 
که دیوارهایش بوی نم می دهد که درهایش به حیاطی باز می شود که پرندگان هیچ گاه جز روی 
لبه های خشتی رف هایش نمی نشینند . اتاقی دیگر که دو دولابچه دارد و یک طاقچه ، بر 
دیوارش عکس قدیمی آویزان است و کنارش تختی چوبی و بر تخت پدری که استخوانی است و 
اتاق آخرین که آخرین اتاق خانه است و منزل نخستین اتاق د وبرادر که اگر روزهای زندگ 
یشان را باز می شمرند به جایی می رسند که نطفه ای واحد بوده اند . دوقلوهایی نشسته بر 
گرداگرد سینی که چرخک ها رویش می چرخند و فرفره های یکسان و خانه کلی در ذرات خود 
.آرام و دیوارها ، که غروب کلاغ ها بر آن غوغا می کنند 
اگر به قول مادرمان مرگ قدم دارد ، چرا صدای پایش پدرمان را از خواب نپرانید ؟ 
گفتم : پدر در خواب مرد تو می دانستی که مرده اما شب کنار بسترش خوابیدی به من نگفتی چرا 
نگفتی ؟ می دانستم که می گویی که می ترسیدی ، می ترسیدم ؟ 
نکند در این لحظه کره ی زمین منفجر شود ؟ مثلن به خورشید یا یک سیاره راه گم کرده ی دیگر 
بخورد و دیگرهیچ نماند ! آن وقت من چه خواهم شد ؟ من هم مثل یک ذره در خلاء به گردش در 
خواهم آمد . وای که چه قدر دردناک است مرگی ناخواسته ! ذره ای شدن در خلاء ! به چرخش 
درآمدن ! حالا نکند من مرده باشم ؟ نکند دارم می چرخم و نمی دانم ؟ نکند عقربی از زیرپایم به 
درآید و نیش ام بزند ؟ نکند من رماتیسم مزمن پدرم را به ارث برده باشم ؟ نکند من مرض قند 
بگیرم ؟ وای اگر سرطان داشته باشم! وای اگر گلبولی از خون ام در مسیر خود بایستد ! آن وقت 
خون ام که لخته شد، سکته می کنم . اگر سکته ناقص باشد چه طور می شود ؟ حتمن دهانم کج می 
ایستد . چه گونه جرات کنم به آینه نگاه کنم ؟ دهانی کج که باعث شده صورت استخوانی تبدیل به 
!.قوطی حلبی لگدخورده ای بشود .صورتم 
دیگر تحمل بعدازظهر برایم ممکن نبود . بلند شدم و قصد بیرون آمدن کردیم . من خودم را می 
.گویم اما چرا «کردیم » ؟ برای آن که تو نیز می آمدی . اصلن قصد بیرون آمدن از آن تو بود 
.این را می دانستم که به مادر گفتم: من امشب دیر می آیم 
.گفت : تو هرشب دیر می آیی 
.گفتم : امشب هم مثل هر شب 
.گفت : مادر الهی خدا پشت و پناهت باشد ، پس وقتی آمدی چراغ توی راهرو را روشن بگذار 
گفتم : چرا ؟ 
گفت : هر شب می پرسی و هرشب یادت می رود . هرشب می آیی و چراغ را خاموش می کنی 
. می دانی که من خیالاتی شده ام . یک دفعه بلند می شوم . با خودم می گویم صدای پاهای آن 
...هاست . صدای پای پدر و پسره ، آمده اند به خانه شان سر بزنند. آمده اند ببینند ما زنده ها 
دیگر نتوانستم . دیگر نخواستم که بتوانم شنیدن هم قدرت می خواهد ، گفتم : بچشم ، روشن می 
.گذارم 
و دیدم که پیرزن خم شد ، درهم جمع شد حتمن تو هم با اولین ضربه خمیدی ، حتمن تو هم در 
خود جمع شدی و پیچیدی . حتمن با ضربه های هفتم و هشتم دیگر توانایی ات تمام شد و شانه 
...های پهن تو که مثل کاغذی مچاله می شود 
باید جایی ایستاده بودم که ترا دیدم . از روبرو که نمی آمدی ، از کنار من هم که نگذشتی ، از 
آسمان ؟ نباید پس چه گونه عصبانی شدم . پرسیدم : چرا این قدر می آیی ؟ چرا تنهایم نمی 
...گذاری ؟ آن روز که می گفتم من از تنهایی می ترسم گذشت . من امروز 
اما تو آمدی ، دیدم ات . آن صورت استخوانی و آن سبیل های آویخته را دیدم . آن چشمان به 
(گودی نشسته و آن لب های داغمه بسته را دیدم . (در آینه ؟ 
.گفتم : مادرمان گفته چراغ را روشن بگذارم . می ترسد که تو باز گردی . تو با پدرم باز گردی 
تو دست پدر را در دست بگیری و او عصا زنان بتو بگوید : اهورا، فکر می کنم چرا خدا باید 
این قدر دوقلوهای عالم را شبیه به هم بیافریند ، اما نوبت به من که برسد هرچه به یکی داد از 
دیگری کم بگذارد . این هم شد برادر که تو داری ؟ یکی زیر بار فلک نمی رود . صیت شجاعت 
و صداقت اش گوش خلق را کر می کند . یکی مثل موش سر مقابل هرچه نشانی از گربه داشته 
.باشد خم می کند و از ترس صدای گربه هفت سوراخ قایم می شود 
گفتم : مادرمان خیال می کند هنوز هم پدرم فریاد می زند . زنکه حیز، زنکه زن پرست . این پسر 
.نیست ، دختر است . این جنده ی ریش دار ، از زن هم کم تر است 
گفتم : اما اهورا ، با چشمان درشت ات، با نگاه نافذت ، آیا هنوز هم در جستجوی منی ؟ آن جا را 
.نگاه کن. بله زیر تخت ، من آن جا هستم . من آنجا چون جوجه ای می لرزم . مرا بیرون بیاور 
اشک هایم را پاک کن ، بگو : تو حالا یک مردشده ای . مرد که گریه نمی کند . برو، برو جانم 
.بشاش 
گفتم : اهورا ، چه می خواهی ؟ تریاک ؟ می دانی که من همیشه از این چیزها انباشته ام . از 
تریاک ، از عرق ، از حشیش از آدرس جنده ها ، دکان هایی که نسیه می دهند ، شیره کش خانه 
.ها و قمارخانه ها 
گفتم : اما اکنون اهورا ، باز هم من این جا هستم. من کنار تو ، روبروی تو ، با تو هستم . می 
توانیم باهم به خانه ی علی کوچیکه برویم ، پیرمرد بساط منقل را درست کند . من تریاک بکشم و 
تو فکر سیاست کنی . تو با رفقایت بحث کنی . می توانیم باز هم برای هم قصه بگوییم . من 
بنشینم و حرف بزنم . حرف بزنم ، حرف بزنم تا خوابم ببرد ، و تو رویم را بیاندازی اهورا .و 
تو فقط در آینه باقی بمانی . در آینه که هیچ گاه جرات نگریستن به آن را ندارم. تو سکوت خود را 
.در شیشه ی صاف آینه ثابت نگاهداری . و تو فقط در آینه باقی بمانی 
می دانی ؟ عصر که حس کردم دوش به دوش ام قدم برمی داری ، و پس از یک سال به طرف آن 
.خانه که دود تریاک مرا از خود بی خود می کرد و به راه افتادم ، فهمیدم 
علی آقا کوچیکه گفت : پس چرا تنها ؟ 
.گفتم : همیشه این جا فقط من تریاک می کشیدم 
.گفت : شوخی می کنی ارباب ، ما که خبر داریم 
گفتم : مگر غیر از این است ؟ 
گفت : والله از من به دل نگیرید، نگفته بماند بهتر است اما خوب در دروازه را می شود بست 
دهن مردم را نمی شود چو افتاده بود که اخویتان را . اهورا ، اثر سم روی بدن من خیلی کند 
است . حالا تو را می بینم که باز هم ساکت کنار بستر من نشسته ای و این تنها من بوده ام که 
یکریز حرف زده ام . باشد ، دیگر مهم نیست ، می دانی ؟ به فکر مادرمان افتاده ام که هرشب 
:چراغ را روشن می گذارد و با خود می گوید 
پدر و پسرها شب می آیند راه می روند ، سراغ زنده ها را می گیرند . حرف می زنند ، اما چه 
طور کسی که آن همه سم خورده حتی پس از مردن هم می تواند حرف بزند ؟ 
 
رودکی – شماره ی 9 – تیر 1351