اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 

بیداری

 

 

از خواب بیدار شدم. پیراهنم روی انگشتهای پایم بود. چشم هایم می سوخت. زیر ملحفه ی کنارم چیزی پف کرده بود و آهسته بالا و پایین می رفت. که بود؟ آیا می شناختمش؟ عینکم را از کنار میز برداشتم زدم. حجم موهای بلند سیاه از زیر ملحفه بیرون زده بود. آیا اصلن قابل شناختن بود؟ساعت روی میز تیک تاک می کرد. دستم را بردم و لیوان را برداشتم. پارچ آب نبود. کِی خورده بودمش؟ دستم به جعبه ای خورد. توی تاریکی نگاهش کردم. قرص بود. یکی انداختم بالا .بی آب. بعد یکی دیگر. گلویم را سوزاند. خشک خشک بود. چیزی زیر ملافه تکان می خورد. دستش بود که حالا زیر بالش برد. خیره شدم به موها که شره کرده بود تا کنار انگشت هایم. یکی از انگشت هایم را آرام، خزان خزان بردم جلو، کشیدم با لرز به تارهایش. سردم شد. گیج شدم یکهو. کجا بودم اصلن؟ اگر چیزی سقوط می کرد چه؟ اگر کسی زنگ را می فشرد که شما؟ اینجا؟ چه داشتم بگویم؟ آرام گوشه ی ملافه را کنار زدم. زانوهای لختم را دیدم که می لرزید. تنم پف کرده بود انگار. خواستم بلند شوم. تختخواب لرزید.همان طور نیم خیز ماندم. گفتم نکند بیدار شود. نیم خیز به انگشتهاش خیره شدم که حالا داشت می پرید. فرو رفتم توی جایم. توی تاریکی به دیوار خیره شدم که تابلویی بود انگار. یک چهره ای که به من می خندید یا پرواز می کرد از روی یک ساختمان بلند. چشمهایم را مالیدم. موهایش آمده بود تا روی انگشت هایم. انگشتهایم را عقب کشیدم. لرزم گرفته بود. کسی داشت ناخن به دیوار می کشید. کجا بود؟ قرص هایم را از جیبم بیرون آوردم یکی انداختم بالا. قرص قل خورد رفت توی دهانم. لای دندان هایم. پایین نمی رفت. جویدمش. ناخن ها دیوار را می جویدند. بلند شدم. تختخواب هم بلند شد. نشستم تا بتمرگد سر جایش. تابلو داشت اخبار ساعت ده را نشان می داد. در بغداد سر کسی را بدون صدا می بریدند. خواستم ولوم بهش بدهم یادم آمد او خواب است. او؟ کدام او؟  آرام خزیدم زیر ملافه. همه جا روشن شد. کسی از من پرسید کدام طرف است؟ گفتم کجا؟ گفت کجا. گفتم کجا؟ گفت کجا هم یک جایی ست ابله. گفتم البته آقا. دوباره برگشت طرفم با همان صورت. ملافه را پس زدم. تابلو را که خاموش کرده بود؟ بلند شدم. تخت یکوری شد. گفتم حالاست که بیفتد. نیفتاد. بالش را چسبیده بود. موهایش آمده بود تا نک انگشت های پایم. پایم را کشیدم. خورد به چیزی و افتاد. سرم را توی دست هایم گرفتم. گلویم خشک خشک بود. به دیوار دست کشیدم. جلو رفتم. بعد دیوار را کنار زدم. بیرون شب بود هنوز. پایین فقط چراغی بود که قرمز می شد وخاموش. قرمزی اش روی آسفالت سیاه می افتاد و کشیده می شد تا ته خیابان. یک لودر با سرعت از خیابان رد شد. دوبار بوق زد. بعد سه نفر رادیدم که پارچه به دست می دویدند. پارچه سه رنگ بود. گریه می کردند و می دویدند. دیوار را گذاشتم سر جایش. آرام آمدم کنار ملافه ی کپه شده. خواب بود. دست بردم تا بیدارش کنم. تشنه ام شد. دیوار به دست رفتم تا بیرون اطاق. کسی روی مبل نشسته بود. ایستادم. زیر پایم خیس شد. یک خیسی لزج. رفتم جلو. یکی از دیوار ها باز شد و پریدم تو. لامپ سرخی توی اطاقک بود. مسواک را برداشتم. قرصم را انداختم بالا. توی آینه خیره شدم. لخت بودم. لختِ لخت.  زیر سینه ام یک سوراخ بود. انگشت کشیدم. خالکوبی بود. خالکوبی یک حفره ی سیاه و یک نوشته رویش. نمی شد خواند. انگشت توی سوراخ نافم کردم. چشم چپم می پرید. کسی ناخن به کاسه ی توالت می کشید. شیر آب را باز کردم.آب گرم بود. آب رابستم. کاسه ی توالت داشت می شاشید. زیپش را بالا کشیدم . قورتش دادم. تفم توی آیینه سرید پایین رفت تا زیر جا صابونی که صابون نداشت تعطیل بود وگرنه که به من نمی گفت فردا بیایم. احمق اون ترو دوست نداره باز هم بیا اینورتر آب داغ ورم کرده بود توی کاسه ی دستشویی. دستم داشت می رفت.  آیینه سفید شده بود. برای تصویر خانم معلم سبیل کشیدیم. دستم مرا هل داد بیرون. طرف هنوز روی مبل بود دست به چانه. روی گل های قالی زیر پایم پروانه می نشست. آرام قدم برداشتم لهشان نکنم جهنم جلویت را می گیرند پسرم نکشی شان کی بزرگ می شی بمیری پسرم؟ همین فردا پدر؛ همین فردا پدر. آب خنک دلم می خواست. بشکه کجا بود تا بنوشم بی آنکه یادی ازو کرده باشم بشکه را گذاشته ایم توی آشپزخانه آقا، بگو لعنت بر یزید، لعنت بر این مردم می دانی قیمت هر بشکه ی نفت دریای سیاه رسیده به چند خانم که این طور هلم می دهی برای ته صف رفتن  دیوار راچسبیدم سکندری نخورم بچسبم به سقف. روی دیوار دستم به چیزی خورد. یک جسم ریز. یک تکه ی کوچک ازین هستی زیر انگشتان من. لمسش کردم دیوار را دو دستی چسبیده بود مثل من. کندمش. همان حفره ی سیاهِ روی سینه ام بود انگار. بو کردم. جویده شده بود به تازگی؛ خیس بود درست عین خیسی که حالا داشت روی کونه ی پایم پوست می انداخت. بوی جویدنی میداد. زبان زدم  خانم معلم خندید باز که کونه ی مدادت را می جوی پسرم گوشه ی فکش را می جویدم آرام گفت بگو رِ گفتم لِ گفت باید تمرین کنی روزی دوبار از بالای پشت بام بپری پایین گفتم بله خانم آدامسم را درآوردم گفتم صولتیه درست مثل روسری شما گفت صولتی نه، صورتی امانی  گفتم چشمهایم خانم ،معلم توی چشمهایم مداد رفته گفت بلند شو بتراشش. تراشیدم خون توی سطل را گرفته بود؛ لب پر میزد. مادرم را خواستند مدرسه اززیر انگشت هایم خون راه گرفته بود انگشتهایم را تراشیدم چشم های خانم معلم را گرفتم گفتم رِ خانم به خدا رِ....با انگشت هایم آدامس را لمس می کردم جای دندان رویش بود هنوز دندانهایی که جویده اندش جای یک ردیف دندان مرتب با نظم و ترتیب یکجا نشسته آب می خاستم در را باز کردم توی یخ چال نورانی بود یک هندوانه ی سرخ بزرگ بود که چاقویی تا دسته توی دلش بود و آب از همان جا می چکید تا پای در. صورتم را گذاشتم کف یخ چال خنک بود. بعد ردیف های سیاه مورچه گان را دیدم که از هندوانه را گرفته بودند تا کجا. مورچه ها کف یخ چال را می جویدند. برقشان نگیرد جواب خدا را چه بدهم... انگشتم را بین دو تا از آن ها گذاشتم از انگشت هایم بالا آمدند . ردیفشان تغییر جهت داد آمد تا پای گوش هایم بعد رفتند لابه لای موهایم. سرم را تکان دادم از توی گوش هایم مورچه ریخت پایین. آب نبود. پول را برداشتم گذاشتم توی جیبم. درِ آن هوای خنک را هم بستم مگر نمی بینی کولر روشن است بچه. نمی دیدم. پایم را گذاشتم روی یک چیز گرم. موهایش بود. سریده بود تا کنار پایم. دیوار راانداختم کناری و آمدم کنارتر. آمدم توی اطاق. باید می پریدم پایین. هنوز آن جا بود. توی این ساعت شلوغِ پر ترافیک. چه می خاستم؟ اگر بیدار می شد ومرا می شناخت؟ اگر گمان بد به این شبِ تار می برد از کجا داشتم برایش حرف در می آوردم که بخندد، نزند زیر فحش. اگر زنِ نگرانی باشد؟ اگر بخواهد شبی دیگر بماند با آن یارو؟ توی کله ام مورچه نشت می کرد. مورچه ها می چکیدند توی کاسه مخم. توی چشم هایم پرِ آبِ هندوانه بود. کارد را ازلای انگشتانم در آوردم. برداشته بودمش از دل هندوانه. بیدار نبود. لیوان را گذاشتم سر جایش. ملافه آرام بالا و پایین می رفت. مگر هنوز نخوابیدی؟ نه داشتم به تو فکر می کردم؟ پس خوب بخوابی. کارد را آرام گذاشتم لبه ی تخت. نشستم بالای سرش. دست های سفیدش از لای ملافه بیرون بود موها دورمچ پایم گره خورده بود گفتم شب بخیر..صبح بلند شدی یخ چال رو بکش پاکش کنم. کارد را برداشتم دستم بوی آدامس می داد. بلند شو دیره فردا هم روز خداست دستم لبه ی کارد را محکم گذاشت روی پفی ملافه. چه قشنگ می شی شب ها؟ قشنگی اصلن چی هست؟ قشنگ یعنی چشمای تو؟ ولم کن دیگه دیره... کارد فرو رفت توی کُپگی ملافه. تمام تنم کارد را هل می داد به آن ته....روی ملافه حفره ی ریزی  پیدا شد بعد حفره دهان باز کرد و بزرگ و بزرگ تر شد حفره گرم بود داشت کارد را هم قورت می داد. کشیدم بیرون.. مواظب باش انگشتاتو نبری خیلی تیزه.. به درد فلسِ ماهییا می خوره.. فقط فلس ماهیا؟.. آره فلس ماهیا... دیوار را گرفتم رفتم بیرونِ دیوارها که باد می آمد. نرده ها را چسبیدم  وتوی تاریکی یکی یکی آمدم پایین تا سراشیبی که می خورد به کتابخانه. توی سرم می سوخت.. کارد را انداختم توی سطل ها.. ایستادم دستم را گرفتم به دیوارها. دیوارها کوره ی آتش بود... کتاب ها را می سوزاندند.. کدام یکی بهتر است؟ جرقه اش بیشتر است؟ کدام یکی  شعله های این آتش را زیادتر می کند بچه؟ همان دو جلدی. شخصیت هایش هم بیشترند بهتر جزقاله می شوند. گوشت خوب روی این کلمات کباب می شود بیشتر بردار آقا بکن بازهم بِکَن، از اینجا آقا خوش گوشت تر است بازویم..بفرما. دیوار تمام شده بود. گوشت ها هم. تنم اسکلت خالی بود از کاسه ی چشمم آب هندوانه شره می کرد. زباله ها مرا از خانه بیرون بردند گربه ها سلام نظامی دادند سگ ها گفتند آتش بس گفتم کدام آتش بس؟ آتش این دل یا آن چشم ها؟ بیرون بودم .توی شب چراغ قرمز سرخ می شد و قرمز. کف پایم می سوخت قلقلک می خورد. کار مورچه ها بود. خیابان را گرفتم. خیابان تمام نمی شد. خیابان هیچ وقت تمام نمی شود. چیز احمقانه ای ست پسرم. مثل چشم های شما؟ نه چشم های مرا روزی کسی از کاسه در خواهد آورد. لودرها با پوتین از خیابان رد می شدند.. تف کردم ریخت روی سر سگی که زیر چرخ ها له شده بود تنها چشم هایش بیرون زده بود و روی آسفالت می لغزید. خوابیدم روی آسفالت خنک. سقف آسمان بود و حفره هایش که می درخشیدند...حفره ی نورانی؟ مثل چشمهای او..مثل ملافه، مثل تن...حفره ها...سقف حفره ی بزرگی بود که دهان باز کرده بود مرا به خود می کشید... چوراب هایم را در آوردم. کی جوراب پوشیده بودم؟ انداختم روی بند رخت همسایه. کولرها کار می کرد اظهار آسودگی و شب بخیر می کرد صدای ممتد سوت شان...لبه ی بام ایستادم. چشم هایم را بستم خون کف دستم چسبیده بود به آدامس بادکنکی....چقدر ترسیدیم آن شب. بفرما حالا دم در بده. باید برم...چقدر طول می کشه تا آدم آدم بشه پدر....بزرگ می شی می میری بابا...به تنم خیره شدم. حفره ی روی تنم نبود. مورچه ی بزرگی شده بودم که از دیوار می خواست برود بالا...پس شب بخیر کولرها و انسان ها...

نظرات 8 + ارسال نظر
خدنگ شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ق.ظ

سلام عزیزم ... وبلاگ متن همیشه مسافر است را دیگر من نمی نویسم ... چند روز است حذف اش کرده ام اما کسانی دارند به اسم من ان را به روز می کنند... از قصدشان خبر دارم و ... به مدیر سایت بلاگفا هم اعلام کرده ام ... خوشحال می شوم نوشته های متن همیشه مسافر است را دیگر به پای من نگذارید.
یاحق

کنج یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:24 ب.ظ http://konjzehn.blogfa.com

سلام هادی عزیز.
صادقانه بگم که داستانت بد جوری منو سر در گم کرد. بهر حال اون حس عشق تا مرز جنون رو و کشتن به خاطر دوست داشتن رو خوب منتقل کردی. یه جورایی منو یاد بوف کور انداخت.. خوشم اومد لینکت میذارم

ممنون و این که این یک داستان نبود.....یک یادداشت بود فقط

زهرا سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ق.ظ http://royayeshirin2001.blogfa.com

سلام.
مثل همیشه جذاب و خواندنی...
خسته نباشید!

کنج سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:48 ق.ظ

کجایی برادر؟

ماه لی لی سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:33 ب.ظ http://abi-e-aram.blogfa.com

درود
مرا باخودت کشاندی وبعدش محکم کوبیدی به دیوار.
دست مریزاد.

خوزشید چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.rahemianbor.blogfa.com

سلام خیلی جالب بود...مرسی

فاطمه زارع گن جیش کک دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:10 ق.ظ http://gonjeshkakeashemashe.blogsky.com

سلام عشق واژه بس عجیبی یشت ......................
ولی اصلا این بهر حال یادداشت هیچ سیم ارتباطی به این موضوع نداشت فقط فلسفه انسانیت بود چه که یه عمره ادما دنبالش که بفهمنش ولی تو واقیتو فهمیدی راستشو بیگم نوشته ات دیوانه ام کرد تا حالا ۵ بار خوندمش خیلی مرحبا ا..

آشنا سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:08 ق.ظ

مطالبت جالبه اما با یک بار خوندن نمیشه خوب فهمیدش باید تکرار بشه و تکرار....موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد