اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

داستان

دَوَران

 

   من سه شب است که توی ماشین لباسشویی ام. البته احتمال می دهم که سه شب باشد و راستش زیاد مطمئن نیستم که سه شب باشد و ممکن است سی شب باشد و حقیقتش هم دیگر حساب روزها با این وضعیت ناجور از دستم دررفته و امکان این که بگویم چند روز است دراین قوطی چرخان هستم وجود ندارد و اصلن هم اهمیتی ندارد که بدانم چند روز است خود را در این جا حبس کرده ام. نه این که از بچه گی هوس توی این سولاخی رفتن و هلاک شدن این تو را داشتم، نه، یک تصمیم آنی بود. فرقی هم برایم نداشت که به کجا می روم؛ شاید می پریدم توی حوض یا توی کانال کولر.اما این قضیه ی دیگریست،حداقل شیشه ی گردِ ناجورش آرامم می کند..توی مغازه ام هم که بودم تنها سرگرمی ام همین بود. البته اسمش را نمی شود سرگرمی گذاشت. یک جور خیرگی بود به بیرون. حتا هنگام ساندویچ پیچیدن هم دست بردار نبودم. مثل همین حالا از پشت شیشه به بیرون خیره میشدم. همین طور دقیق و عرق کرده. حالا البته کمتر این کار را می کنم چون باعث تحریک اُدی می شوم. اُدی سگ مان است. از وقتی پریده ام این تو همین طور نشسته پای این دستگاه خراب شده و زل زده به من. سرم را به شیشه می چسبانم.  دنبال دمپایی هایم می گردم، راستش نگران آن هایم که کجایند و پای کی؟ پیدایشان نمی کنم. شاید باید مثل زمان خدمت اسمم را روی آن ها می نوشتم تا قاطی دمپایی های سردار نشوند. زنم را می بینم که لحظه ای رد می شود. دارد با خودش حرف می زند.  قاطی کرده.  بعد نزدیک می شود، شاید هم دارد دور می شود، این شیشه چقدر بازی درمی آورد، زنم یکهو بزرگ است بعد یکهو مثل یک نقطه می شود و می چسبد به یک گوشه ای.  بالاخره آرام می گیرد و من تلفن را توی دستش می بینم. طفلکی هول کرده. به گمانم هنوز نگران ناپدید شدن من باشد و سراغم را از آخرین جاهایی که به ذهنش خطور می کند، می گیرد. ناراحت کننده است، یک شب دیدم که داشت سرش را به یک جایی می کوبید، البته خوب نمی توانستم ببینم و شاید هم داشت سرش را سشوار می کشید یا مانی- پسرمان- را نصیحت می کرد تا لابد بگیرد بخوابد.حالا از یک چیز مطمئنم، این که احتمالن او حدس زده که من دیوانه شده ام و سربه بیابان گذاشته ام، چون در بیابان طبیعتن مرض من هم فروکش می کرد. آن جا چیز دندان گیری برای خیرگی و حدس هایی که در پی آن می آمد، نبود. هرچند که از این هم زیاد مطمئن نیستم. این اواخر مرتب می گفت که باید خودت را به دکتر نشان بدهی. من برایش از مشتری هایم می گفتم. از روزی که در آن دکان نکبتی گذشته بود. من می گفتم، او اصرار می کرد که باید به یک دکتر بروی و من نمی دانستم برای چه. البته حالا خوب می فهمم. کاملن. خودش یک روز آمد دم دکان. من داشتم مغز سرخ می کردم. گفتم:«بفرما». گفت:« بیا برایت وقت گرفته ام» .چرخید مغازه را دید زد. مغازه را دود برداشته بود.یک مشتری داشت توی گوشش نی فرو می کرد. بعد اضافه کرد:«ساعت پنج ». وساعت پنج را داد دست من ورفت. ساعت پنج یک برگه بود با اسم و آدرس دکتر. تابلوش را می دیدم. تابلویی که نصف آن شکسته بود. قاشق را گذاشتم روی مغز. مهتابی تابلو را می دیدم که ذق ذق می کرد. مغز را فشار دادم، فشار دادم آن قدر که داد مشتری درآمد انگار که مغز بابای او بود. گفت: «آقا بسه لهش کردی ». ساعت پنج آن جا بودم. قبلش یک نگاهی به تابلو انداختم. درب و داغان بود. به گمانم پاره آجر ترتیبش را داده بود. خودم را معرفی کردم. منشی داشت دیوار را نگاه می کرد و به انگشت هایش فوت می کرد. گفت:« تشریف داشته باشین ». بعد همان طور فوت کنان بلند شد رفت پشت آن در سیاه. کنار میزش یک گل مصنوعی بزرگ بود که گیلاس داده بود. بعد آمد و گفت که نفر بعد شمایین و دوباره مشغول فوت بازی اش شد. جابه جا شدم و به جایی که او نگاه می کرد خیره شدم. داشت به عقربه های ساعت نگاه می کرد بعد قوطی لاک را توی دستانش دیدم و متوجه شدم که داشته انگشتانش را لاک می زده. پیرزنی هن هن کنان از در سیاه بیرون آمد، نگاهی به من انداخت و همان طور که دیوار راچسبیده بود هن هن کنان خارج شد. در واقع چیزی که زنم را واداشته بود بنابر فرضیاتش پای مرا به چنین جایی بکشاند؛ قضیه ی حدس زدن های من بود. همین بود که کفرش را در می آورد. خیره شدن به یک جا و وراجی کردن راجع به آن؛ البته برای خودم بیشتر جالب بود و تنها زمانی که زنم در کنارم بود این مسائل را با او هم درمیان می گذاشتم. فکر می کنم اولین بار با همسایه مان آغاز شد. آماده می شدیم که بخوابیم که جروبحث زن و شوهر بالا گرفت و صدای شکستن شیشه یا گلدان چینی یادگاری یا چه و چه و بعد صدای کُپ کُپِ کوبیدنِ چیزی به دیوار هم به دنبالش. مردک داشت سرِ کسی را به دیوار می کوبید. توی جایم نشستم. باید می خوابیدم و چراغ را هم خاموش می کردم. زنم گفت:« بهتر نیست به پلیس تلفن کنیم؟». صدای کُپ کُپ می آمد ومی رفت با داد.گفتم:« اصلن مهم نیست، خودم می تونم تشخیص بدهم » بعد گفتم: « اون داره سرِ پسربزرگش را به دیوار می کوبه ». بعد کار هر شب همین بود که بنشینم بگویم که حالا نوبت سرِ کدام بدبخت است. زنم می گفت فضولیه و چراغ را خاموش می کرد اما با چراغ خاموش بهتر می شد حدس زد. بعد کار به مشتری های دکان کشید. آن ها که دیگر فضولی نبود ، دکان خودم بود. به زنم می گفتم که من می دانم که کی چی می خورد و کی چی نمی خورد. این نشانه ی دیوانگی بود؟ مثلن برایش می گفتم دیگر فهمیده ام که کارمندها سوسیس می خورند و لاغیر. عبوری ها هم همبرگر. شاید به خاطر گرد بودنش. می دانستم که کی ساندویچ با نوشابه می خورد و کی بی نوشابه. چه کسی زرد وچه کسی سیاه. به گمانم از همین جاها شروع شد. حساب همه چیز آمده بود دستم. این ها را به آن دکترهم گفتم. گفتم همه چیز را فهمیده ام حتا پا را از این فراتر گذاشته ام و می توانم حدس بزنم توی پمپ بنزین روبرو کدام ماشین چه بنزینی را توی باکش می ریزد و چقدر. همه چیز درست از آب درمی آمد. دکتر همین طور توی صندلی اش فرو رفته بود. چشم هایش را بسته بود و خودکار بیکش را توی لپش فرو کرده بود. اول فکر کردم که خواب است اما بعد درآمد که چند وقته؟ گفتم:« سالها». گفتم:« حتا موقعی که می روم توی خیابان می دانم که توی ساختمان روبروییم چه اتفاقی دارد می افتد. یا توی آن برج چند آسانسور با شتاب در حال بالا و پایین کردن آدمهاست ». دکتر بیدار شده بود. گفتم:« اصلن چه فرق می کند دکتر سرِ یک چهارراه مستقیم بروی یا چپ یا راست؛ درنهایت می رسی به آن خیابانی که باید می رسیدی ». از جایش بلند شد و برگه ای را گذاشت جلوی من. یک برگه ی سفید. خم شد وگفت لطفن تصویر خودت را روی این کاغذ برایم بکش .» گفتم:« مدادشمعی می خواهم». مداد شمعی آورد. کشیدم .عینکش را زد. یک نگاهی به کاغذ انداخت یک نگاهی به من. گفت:« این تویی؟ ». گفتم:« گمانم ». برگه را زیر و بالا کرد. به گمانم دچار مشکل شده بود چون رفت آن را توی نور گرفت، آن قدر آن را بالا و پایین کرد که برگه تا برداشت. بعد خم شد و نور چراغ قوه اش را توی چشم هایم انداخت. کاغذ مقابلم بود. نور می رفت و می آمد. چشم هایم را ریز کردم؛ راستش خودم هم تعجب کردم. یک چیزی شبیه دایناسور کشیده بودم؛ از این اسکلت هایی که درون موزه ها می گذارند. بعد چراغ قوه اش را توی گوشم انداخت. کسی از توی خیابان داشت داد می زد: « هندونه ی سرخ تگری به شرط ». بقیه اش را نمی گفت. برگشتم. گفتم: « چاقو ». دکتر دو متر عقب نشست. گفتم:« یارو رو می گم » به پنجره اشاره کردم « باید بگوید به شرط چاقو ». موقع خارج شدن منشی دیگر به دستش فوت نمی کرد؛ لنگش را گذاشته بود روی میز وداشت پاهایش را فوت می کرد. همان طور لنگ به دست گفت نفر بعد. نفر بعدی نبود. صندلی ها همه خالی بود اما بعد دیدم همان پیرزن هن هن کنان از گوشه ی دیوار آمد رفت تو. به نقشه نگاه کردم. نقشه ای که دکتر داده بود دستم که گم نشوم. فکر می کرد آلزایمر گرفته ام دیوث. نقشه را با تمام جزئیات اش چپاندم توی جیب شلوارم. ایستگاه های اتوبوس، مترو، دانشگاه ها، تیمارستان ها، راه های فاضل آب، سد ها، تاسیسات آب، برق، پالایشگاه نفت، حتا خارج از محدوده و کوه ها همه کوچک شدند و توی جیبم فرو رفتند. موقع خروج به دکتر گفتم شما انگار باید از طرفداران کوکا باشید و او یک دارو به نسخه ای که برایم پیچیده بود اضافه کرد. به خانه که رسیدم دیدم یک مشت پرنده با تُک های باز افتاده اند جلوی در. بالا را نگاه کردم. به لامپ تیر چراغ برق می خوردند و می افتادند. نسخه را به زنم دادم، او هم داد به عثمان؛ سرایدار ساختمان؛ تاببرد داروخانه. گفت: « خوب می شی » ورفت سراغ کارهایش. گفتم: « خوب شدم ». واقعن هم خوب شدم. از فردای آن روز دیگر ساندویچ نفروختم. دیگر به دردسرش نمی ارزید. درش را بستم. موقعی که درش را می بستم عروس می بردند. برای من هم بوق زدند. خیلی. عروس را یک جایی دیده بودم. نگاهمان با هم تلاقی کرد. چیز غریبی بود. افتادم توی خیابان. دکتر گفته بود تلاش کن. تلاش کردم. گفته بود نقشه را نگاه کن، به مخیله ات اعتنا نکن، گم می شوی. انداختم توی راسته ی بازار. گفته بود توی جاهای شلوغ نروید لطفن. به زنم هم گفته بود لابد که این اواخر بعد از تعطیلی می آمد دنبالم تا هوس پیاده روی نکنم. افتاده بودم مابین یک عالمه ماشین و بوق و داد. همه چیز و همه کس برایم آشنا بود. همه تنه می زدند و از کنارم رد می شدند. حتا بچه مدرسه ای ها پاهایم را لگد می کردند. اگر جلوی کسی را می گرفتم نمی دانم او هم این اظهار آشنایی را می کرد؟ چه می گفت؟ اگر یخه اش را می چسبیدم که بیشتر فکر کن مرد، بجنب، یالا، حتمن جایی دیدیم. از این نگرانی در پوست خودم نمی گنجیدم. برای خودم می چرخیدم. بعد جلوی یک طلا فروشی ایستادم. تمام نورها روی طلاها بود. طلاها می درخشیدند. دور لامپ مگس می چرخید. زنی داشت توی آیینه به گردنش طلا می بست. بعد آمد و از پشت شیشه با انگشت مرا نشان داد. گفتم:« من ؟ ». طلافروش خم شد، نگاهی به من انداخت و گردن بندی را از شیشه کند و به او داد. بعد باز به من خیره شد. هیچ وقت از نگاه طلا فروش ها خوشم نیامده. همیشه با چشم های مشکوک به دیگران نگاه می کنند. سوز می آمد.البته می دانم مسخره است اما عرق کرده بودم و داشت یکجور خفه گی بهم دست می داد. یک خفه شدن آرام در آبی که غوطه ور بودم. یک پایین رفتن نرم. نقشه توی جیبم باد کرده بود. درش آوردم. همه چیز سر جای خودش بود. حتا مزارع و مراتع وکوه ها. انداختمش تو جوی آب. نقشه آرام توی آب باز شد. تمام خیابان ها وایستگاه ها و پالایشگاه ها نرم مابین آشغال سبزی و پوست پفک و قوطی نوشابه فرو می رفت. باید می زدم به چاک. اما جمعیت ولم نمی کرد. برف می آمد. برف دور سرم می چرخید. ایستاده بودم و سیگار می کشیدم و به حرکت اتوبوس ها و صف آدم ها خیره بودم. چه فایده من که تمام راه ها را می شناختم. راه ناشناخته ای نبود. یک جعبه ی خیار داشت نقشه ی شهر را با خودش می برد. دود توی ریه هایم می چرخید. حالا ریه هایم پر است از پودر و چرکآب. پیغام گیر تلفن سوت می کشد. پاهایی به سمتم می آیند. چرخی می خورند و مقابلم می ایستند. زنم است. تلفن به دست در را می کشد و مشتی لباس می چپاند روی کله ام. رخت ها را فشار می دهد شیشه را می بندد و برعکس می شود می رود. رخت ها را می بینم و نمی بینم. اینجا رنگ معنایی ندارد. با انگشت سوراخ های دیگ فلزی را لمس می کنم. یعنی از روز اول این کرم افتاد توی خشتکم که سوراخ ها را بشمارم. بدانم چند سوراخه است. در ضمن دنبال ورق پاره های کتابم هم بودم. یک کتاب با خودم آورده بودم که بخوانم. سیگارم هم بود البته. همه اش در همان چرخیدن اولی از دست رفت. تجربه ای بود برای خودش. یادم نمی رود. قایم نشسته بودم ته دیگ. زنم آمد روبه روی من بعد صدای پیچاندن درجه آمد. لابد برای دو ساعت یا سه ساعت، تنظیم روی لباس پشمی یا رنگی. با آب ولرم. توی آن چرخیدن فقط کتابم را می دیدم که کاسه ی داغ تر از آش شده بود و با تمام وجود دور من می چرخید. باتمام جل و پلاسش. جلد گالینگور، شماره ی صفحات، کلمات در هم بر هم، هر کدام توی آن چرکآب به سمتی می رفتند. حباب ها در ریه هایم می ترکیدند. آب خاکستری توی دهان و دماغم می رفت. گیج می خوردم. بعد که دیگ ایستاد به صرافت این افتادم که بگردم دنبال ورق پاره ها. مثل دیوانه ها می گشتم. بعد که زنم در را باز کرد و لباس ها را بیرون کشید هم ول کن نبودم. انگشتانم می گشت. حتا وقتی زنم برگشت و یک جوراب سرخ را از توی دهانم کشید بیرون باز هم در حال جست و جو بودم. می خواستم ببینم کلمات کجا رفته اند. 999 تا بودند سوراخ ها. نهصد ونود و نه سوراخی که آب را و مرا در آن به گردش می انداخت. صفحات کتاب خمیر شده بود. کلمات هر یک توی سوراخی جای گرفته بودند لابد، یا هم با چرکآب از شلنگ خارج شده بودند. بارها شمردمشان. اما هیچوقت به هزار نرسیدند یا که رسیدند و من حواسم پرت شد. همین چند روز پیش بود که داشتم به آخرهای کار می رسیدم. مثل تونلی که یک زندانی کنده باشد و امیدوار باشد به روزنه، البته من به روزنه ای امیدوار نبودم. بیشتر به زندانی ئی می مانستم که همین طور می کند، می کند، می کند و دلش نمی خواهد راه به جایی ببرد. روی نهصدونودونهمین سوراخ بود یا کمتر که دیدم مانی- پسرمان- دارد روی یخچال با ماژیک شکل می کشد. نمی دیدم شکلش را و مهم هم نبود این، مهم اینجا بود که این یخچال جزو یادگاری های بی قید وشرط زندگی من و زنم بود. چه خاطراتی که با این یخچال داشتیم، حتا روی آن یادگاری کنده بودیم انگار که درخت باشد و سبزنشود، برفک بزند. نشستم. نشسته که بودم چهار زانو شدم و دو سه بار به شیشه زدم. بیشتر، حتا مشت کوبیدم و داد زدم که بچه این کار رو نکن. بعد کار بالا گرفت و دیدم پسرمان رفته روی اُپن ودارد کابینت ها را نقاشی می کند.لابد توی مهد کودک یادش داده بودند. فحش دادم. داد زدم: آن جا نه، آن جا شکراست. اما ظاهرن که نمی شنید و خوب هم شد که نشنید وگرنه که خیطی بالا می آمد. عثمان می رفت و می آمد. روی نردبان داشت پرده ها را می کند. به دمپایی هایش نگاه کردم. نمی دیدم. صورتم را چسباندم به شیشه. اُدی شروع کرد به پارس کردن. حقیقتش ترسیدم. کار احمقانه ای که کردم این بود که به او لب خند زدم. آخر مانده بودم اگر حمله کند و بخواهد بیاید این تو و دستم را رو کند چه کنم؟ مخصوصن که شب ها خیلی بی حوصله می شود و شروع می کند به زوزه کشیدن. زوزه هایی که من تابه حال از او نشنیده بودم. گاهی مدت ها می نشیند و زل می زند به این شیشه. پوزه اش را به آن می گذارد و ادا اطوارهای نامفهومی از خودش درمی آورد. زنم بعد از شنیدن تمام این ها تنها کاری که می کند این است که توی ظرفش شیر می ریزد و دستی به سرش می کشد. تنم می خارد. عادت کرده به چرکآب. رخت ها را لمس می کنم. توی آن تاریکی چیزی را بو می کنم. حوله ی زنم است. بعد رخت های زیر را بیرون می کشم و بو می کنم. بوی همیشگی اش را می دهد. تعادلم به هم می خورد، دیگ می چرخد. می سُرد با سوراخ هایش. انگشت هایم باز روی سوراخ هاست. می خواهد شمارش را آغاز کند که مانی را می بینم. می بینم نردبان گذاشته رفته روی سقف. از وقت خوابش گذشته. نور سرخی از زیر در اطاق خواب مان بیرون می آید. سایه های سرخی روی سرامیک ها افتاده اند. بعد زنم را می بینم که با ربدوشامبر آمد طرف من. برعکس شد، کج و راست شد بعد آمد روبه روی شیشه ی گرد، نشست. تصویرش واضح شد. همان طور لحظه ای زل زد به درون. به دیگ فلزی. به من. انگار که سوراخ ها روی صورت من بودند و داشت می شمردشان. شیشه از دم و بازدم من عرق کرده بود. اما واضح می دیدمش. مدت ها بود این قدر واضح ندیده بودمش. چشم هایش را می بست وباز می کرد. تصویرش اسلوموشن شده بود. قطرات آب یکی در میان روی صورت اش خط می انداخت. آب دهانم را قورت دادم. چسبیده بودم به ته دیگ. بعد در شیشه را باز کرد. هوای تازه پرید تو. کوران شد. کوران با یک بوی خوب. بعد انگشتان کشیده اش را دیدم که آمد تو با یک چیز سیاه. کسی داشت با قاشق روی مغزم فشار می داد روی آن پیچیدگی های تودرتو، رگه های سیاه و زرد. گفتم: بس کن آقا لهش کردی. آن چیز سیاه پشمالو را فشار داد تو. چپاند توی صورتم و شیشه رابست. آن چیز سیاه پشمالو خرس آبی ئی بود که برایش خریده بودم. روی بدنش پر از لکه بود. لکه های سفید. زنم البته هیچ وقت خرس را دوست نداشت. میگفت بدترکیب است، می گفت یکجوری ست با آن چشم ها. می گفت می ترساندم. حتا چند بار جایش را که بالای تخت خواب بود عوض کرد و آخرش انداخت توی کمد لباس ها تا جلوی چشمش نباشد. صدای پیچاندن درجه را می شنوم. آب از زیرم وارد دیگ می شود. انگشت های پایم را قلقلک می دهد. خرس را به خودم فشار می دهم. چشمانش سیاه سیاه است. پاهای زنم را می بینم که دور می شوند. خم می شوم. اُدی گردن می کشد. دم تکان می دهد. مانی غیبش زده. نردیان به دیوار است. صدای کُپ کُپ می آید. احتمالن همسایه مان دارد سربچه ی کوچکش را به دیوار می کوبد. چراغ ها خاموش است. تنها نور سرخ است و کورسویی که از پنجره می تابد. روشناییِ تیر چراغ برق است. لابد هنوز هم پرنده ها به تیر چراغ برق می خورند و با تُک های باز می افتند توی پیاده رو. زنم می گفت:« حیوونی ها را هشان را گم کرده اند ». می گفتم:« اونا این تیر چراغ برق رو مثل یک فانوس دریایی می بینن ». زنم می رفت. به گمانم همین بود. فانوس دریایی گول زنک. نور گول زنک است اصلن. به زنم همین ها را می گفتم. می گفتم:« بیا ببین ». می گفت:« حیوونی ها گشنشونه ». نمی دانستم مابین خوردن به تیر چراغ برق وگشنگی چه شباهتی ست. خنده دار است یک لامپ شصت وات زپرتی آن ها را به خود می خواند و آن ها با کله توی تیر سیمانی می روند. به زنم می گفتم:« درست مثل فانوس دریایی. فانوس دریایی شهرها ». می گفت:« پنجره رو ببند سرد می شه ». فانوس دریایی؟ که کجا را نشان بدهد؟ کوچه های شلوغ و دیوارهای بتونی را؟ زنم قد می کشد تا از روی کابینت ها چیزی بردارد. دنبال پودر می گردد لابد. ریه هایم جمع می شوند. به پودر عادت کرده. آب تا زانوهایم رسیده. سوراخ ها توی آب می روند. خرس توی بغلم است. زنم پودر را پیدا می کند لابد که می آید طرف من. در را می کشد و پودر را می پاشد روی کله ی من. دانه های پودر توی آب قِل می خورند. رخت ها با آب بالا و بالاتر می آیند. توی آب جریان پیدا کرده اند. زنده شده اند. حوله را پیدا می کنم. خیس آب است. بوی زنم را نمی دهد، بوی هیچ کس را نمی دهد. خودش را از دستم می کشد بیرون. آب تا گلویم رسیده. زنم روی سقف راه می رود، دور می شود و قاطی نور سرخی می شود که از زیر در اطاق خواب بیرون می زند. سایه های سرخ همه جا هستند. روی سقف، روی یخ چال، روی کابینت، روی سینک، روی نقاشی های پسرمان. چشم های خرس بیرون آب است. چشم هایی که زنم را می ترساند. زنم در رامی بندد. نمی آید. یادش رفته کلید دَوَران را بزند. کلید آبی کوچک را. صورتم را به شیشه فشار می دهم. نُک پنجره را می توانم ببینم. لابد هنوز پرنده ها با تُک های باز می افتند توی پیاده رو و اول صبح سوپورها آن ها را جارو می کنند یا که پیرزن ها و پیرمردهایی که اول صبح با زنبیل های سرخ لِخ لُِخ کنان به صف شیر می روند لگدشان می کنند و گلویشان را جر می دهند. سگمان را می بینم که گوشه ای روی دو پایش نشسته و دارد مرا می پاید. لرزم گرفته. معلق بودن توی این آب بد است، مریضی می آورد. شیشه را آرام می کشم. قِجی می کند و باز می شود. هوای خنکی وارد می شود با یک بوی ناآشنا. دستم را آهسته بیرون می برم. آهسته. اُدی بلند می شود. پارس می کند. پارس می کند و تقلا می کند. دستم دکمه ی آبی را می جوید. پیدا می کنم. چه موفقیتی. دکمه را فشار می دهم. در را می بندم. مثل فضانوردی که منتظر پرتاب سفینه اش باشد.آب بالای بالاست. کز می کنم توی آب ها و رخت ها. بعد دیگ راه می افتد. شروع می کند به چرخیدن. لباس های زنم دور من می جرخند و خودشان را به من می کشند. پودرها گردش شان را به دور سرم آغاز می کنند، درست مثل آن روزی که برف می بارید و من پریدم این تو. صدای کوبیدن می آید. کُپ کُپ.  چشم هایم را می بندم. خرس بد ترکیب را به خودم فشار می دهم. نور سرخ می چرخد  سایه ها می چرخند   می لولند توی هم نور  توی کاسه ی چشمانم می رود و می آید   پودرها روی کله ام می نشینند   به چشم های خرس انگشت می کشم آبی ست   اُدی زوزه می کشد  غذایش را نخورده   صدای کُپ کُپ بیشتر می شود   پرنده ها به تیر چراغ برق می خورند  تُک هایشان باز است   باید می رفتند دکتر  باید دکتر نقشه توی جیب شان می گذاشت   پیزرن نگاهم می کند و هن هن کنان دور می شود   زنم جوراب سرخ را از دهانم می کشد بیرون طفلکی هول کرده   تاسیسات آب وبرق وپالایشگاه زیر آب می رفت   هوای خنکی وارد می شود از سوراخ هاست لابد   همسایه مان داشت سر تمام بچه هایش را به دیوار می کوبید   لامپ شصت وات توی کاسه ی چشمم روشن کرده اند    فانوس دریایی شهرها که کجا را نشان بدهد   چشم هایم می سوزد  پودرها روی مغزم می نشینند  فرو می روند روی قشرِ زردِ پیچ در پیچ اش می افتند  روی رگه های زرد وسیاهِ لزج مثل هزار کرمی که رفته باشند توی هم و نتوانند خودشان را از هم جدا کنند  سایه ها کش می آیند   سایه ها سرخ اند  با ماژیک می کشد مانی   پیرزن ها و پیرمردها گلویم را جِر می دهند  تُکم باز مانده   زنم و عثمان از توی پنجره به من نگاه می کنند   طفلکی ها گشنشونه   نهصد ونود ونه تا دمپاییِ من دور سرم می چرخند   همه ی شان پای عثمان است   عثمان می خندد   با دندان های سیاه   گل ها گیلاس داده اند   منشی به ساعت نگاه می کند  تمام تنم را لاک زده و به من فوت می کند  اُدی پوزه اش کِش می آید  برف می آمد  999 دانه ی برف روی کله ی دایناسور فرود می آمد   عروس می بردند   چشم های عروس افتاد  توی چشم من نگاهش کشیده شد  ورم کرد  افتاد توی سوراخ های دیگ     دکتر روی جعبه ی کوکا نشسته بود  مرا توی مهتابی گرفته بود  من تا برداشته بودم   تا قاطی دمپایی های سردار نشود  مانی روی یخ چال عکسم را می کشد   حیوونی ها راهشان را گم کرده اند   برای من هم بوق زدند  عروس توی پمپ بنزین بود   54 لیتر بنزینِ سوپرِاعلاء   ساعت پنج مغزم روی روغن حیوانی چسبیده   دیگ صدای دهان دایناسورمی دهد   این تویی؟ مدادشمعی توی دستانم می لرزد  به اُدی لب خند می زنم  999 لب خند   تنظیم روی لباس پشمی یا رنگی   آن جا نه آن جا شکر است   توی تاریکی چشم هایم سوزن فرو می کنند توی رگه های سرخ و دایره ای که می چرخد و زرد و سرخ می شود    نور گول زنک است اصلن   خرس از دستم رهاشده   حوله ی زنم را می شناسم گیر کرده به صورتم گردنم  999 پروانه ی سفید افتاده اند توی تشت   مادرم رخت ها را چنگ می زند   پروانه ها می میرند از توی تشت سرخ لب پر می زنند  با کف و چرکآب   سایه های سرخ نفس نفس می زنند  سوراخ ها نفس نفس می زنند   خرس را انگار آب با خودش برده  ازشلنگ خارج شده   با همان چشم ها با همان نکبتی   برای سوراخ ها احترام می گذارم  درست مثل زمان خدمت  برای چرکآب ها رخت ها  صدای سوت پیغام گیر می آید

نظرات 35 + ارسال نظر
دانیال شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:58 ب.ظ http://downloading.mihanblog.com

سلام وبلاگ خوبی دارید به من هم سر بزنید من وبلاگ رو 5 یا 6 باز به زر میکنم و هر چه شما بخواهید در آن قرار میدهم خوشحال میشم سر بزنید راستی اگر با تبادل لینک موافقید لینک من را قرار دهید بعد به من خبر دهید تا لینکتون رو بذارم ممنون موفق باشید بای

سیاورشن شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.siavarshan.blogsky.com/

سلام ...خسته نباشی ... کار جالبی بود ... و متفاوت از دوران قبلی ...هرچند دوران قبل هم قابل تحسین بود ...راجع به این کار بیشتر حرف میزنیم ...قربانت

کامیرا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:24 ب.ظ http://bandarabbascity.blogsky.com

داستان را یک دور کامل خواندم. هر چند برای فضای وبلاگ کمی زیاد بود. خوبیش این است که خواننده با توصیف های نسبتا قوی و خوبی که شخصیت اصلی ارائه می کند، همراه شده و تا دل داستان پیش می رود.
هر چند اوایل، شاید لحن داستان کمی عجیب به نظر برسد، اما بعد خواندن چند پاراگراف آغازین، (البته من پاراگرافی در داستان ندیدم، همیشه اینطور می نویسید؟) فضای عجیب و نامانوس و شاید سورئال، خودش را لو می دهد.
شخصا دوست دارم بعد از نوشتن همچین متنی، کلیدی را در جملات پایانی بگذارم تا خواننده را وادار به تفکر درباره آنچه گفته شد، یا خواندن مجدد بکند. فکر کنم این کلید در داستان شما جملات پایانی است، آنجا که سرنوشت شخصیت داستان به انتهای خود نزدیک می شود، جملات کوتاه، تند و تند پشت سر هم می آیند و ریتم تند تر می شود. و ناگهان داستان یا بهتر بگویم متن، به پایان می رسد.
در هر حال، طبق معمول نظراتی که برای داستانهای شما می گذارم باید بگویم تصویر جالبی بود.
منتظر داستان بعدی هستم. دنیای جالبی دارید!
موفق باشید.

کاملیا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:37 ب.ظ

اف می خونم
جریان محافظه کاری چیه ؟ اعصابم به اندازه کافی رو ویبره هست

پروانه یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ب.ظ http://parvaneh38.blogsky

با سلام و درود
داستان ر ا که می خواندم همینطور در حال دوران بودم. راستش با توجه به روحیاتی که دارم وقتی این نوع داستانها
را می خوانم به پریشان خیالیم افزوده می شود .میدانی !
یک حس پوچی یک حال غریبی به آدم دست می دهد که فکر
می کنم مدتها مرا می پیچاند و از زندگی عادی روزمره جدا
می کند بارها دچارش شده ام و وقتی با حرفی یاداستانی
دوباره درگیرش می شوم رنج می برم .
وقتی فکر می کنم زندگی همین طور مثل ماشین لباسشویی
در دوران است مثل شخصیت داستانت می شوم که دلم می
خواهد بگویم : اصلن هم اهمیت ندارد که بدانم چند روز است
خود را دراین جا حبس کرده ام .
هادی جان در قسمت اول داستانت که شخصیت داستان می
گوید : یک تصمیم آنی بود فرقی هم برایم نداشت که به کجا
می روم با قسمتی که نوشتی توی مغازه ام هم که بودم
تنها سرگرمی ام همین بود یک جور خیرگی بود به بیرون
================================
مسئله چرخیدن و یا پریدن در حوض یا کانال کولر با خیرگی به
بیرون ( آنهم از نوع دقیق و عرق کرده) چه مشابهتی داشت
که آنها را بهم ربط دادی ؟
البته شاید تقصیر من باشد که دلم می خواست داستان را
از نظر فلسفی هم نگاه کنم و پریشان حالی شخصیت را مزه
کنم . ضمنا اگر ریتم تند داستان از اول به داستان ذره ذره
تزریق می شد بهتر بود و یا شاید در بعضی از قسمت های
وسط آن .
فهمیدم که رنج می کشی . اینکه توانستی از یک شیئی
مثل لباسشو یی برای بیان مقصودت استفاده کنی تداعی
جالبی از این کره خاکی بود و همه لغات آن از لباسها و چرک
آبها تداعی های جالب دیگری .
به نظر من پایان داستان لازم نبود نوشته شود صدای سوت
پیغام گیر می آید . بگذار شخصیت داستان درهمان وضعیت
بماند بدون صدای سوت پیغام گیر .
داستان جالب و فکر اندازی بود . من فعلا در یک نوع خمودگی
بسر می برم . البته امیدوارم زودتر از این حالت بیرون بیایم
همیشه بنویس و موفق باشی .
پروانه

شهاب یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام بر اهل هوا
امشب داستان را خواندم.و مجبورم کرد که به داخل ماشین لباسشوئیمان بروم تا ببینم دنیا از پشت شیشه ی ضخیم آن چگونه است.
من خودم عاشق جملات و ترکیبات کوتاه هستم.گاه حتی یک کلمه. از این بابت راضی م کرد.
تشبیهات بعضی جاها از جایم کند.نقشه تهران با تمام مخلفاتش در جیب معرکه بود. لباسهای کثیف و بو وچرکاب همیشگی اطراف مرد معرکه بود. دکتر را به وضوح میشناختم

کاملیا یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ب.ظ

هادی محشر بود ........ محشر
البته فکر کنم آخر یکم طولانی دوران ادامه داشت ریتم چرخش ماشین را در سه چهار خط اول می شود حس کرد آخرش حال به هم زن می شود که البته این هم بد نیست
خوش به حالت که هنوز می نویسی خودکار های من مدتهاست یخ کرده اند

شهاب یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ب.ظ

بازیهایهای اروتیک مرد با لباسها و حوله زنش کوتاه و بشدت کارامد بود.
همسایه وکوبیدن سر به دیوارها خیلی چسبید و از همه جالبتر برای من پایانبندی داستان بود. همه داستان در بخش آخر بود.انگار که یک فیلم را با سرعت زیاد ببینی. انگار که یک فیلم را با سرعت زیاد از اول در آخر فیلم دوباره ببینی و این فیلم میتواند دوباره و دوباره تکرار شود. اعصاب آدم را خورد میکند ولی خسته نمیکند.
اما من با شغل این مرد مشکل داشتم.مغازه داری؟؟؟؟؟؟
نمیدونم چرا ولی به دلم نچسبید. شاید این مرد خودش یک مشتری مغز بود و قاشق را بر مغز نوش جانی خودش حس میکرد بیشتر برایم اتفاقات بعدی جا می افتاد.
و پرنده ها که با نوکهای باز به تیر میخورند. خدا لعنتت نکنه اهل هوا! من این پرنده هارو دور و برم زیاد میبینم و اصلا هم فیکشن نیستند.
به هر حال خسته نباشی و موفق باشی و ما را از خودت بیخبر نذار و باز هم برایم پیام بذار.
ارادتمند
شهاب

laily دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:59 ق.ظ http://laily.blogskly

bah bah mohandes hesabi pishraft kardi .movafagh bashi

موسا دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:21 ق.ظ http://www.zehneziba.blogsky.com/

سلام
می خوانمش ...

تا سلام....

آنتیگون دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:48 ب.ظ http://Gblog.blogsky.com

بخاطر چشام نمیتونم و نمیخوام همشو از صفحه مونیتور بخونم. تا برم یه جا که بتونم پرینتش کنم...تابعد...
ضمنن قالب هم مبارک. خیلی خوبه...

سعید و مسعود دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام
داستانو خوندیم و خیلی لذت بردیم دچار دوران شدیم در شب های شرکت یادت می آد که در فرصتی دیگه فنی تر گپ می زنیم

سعید سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:38 ق.ظ

دوست عزیز فوق‌العاده بود. ای کاش اما سخن نمی گفتی و اینگونه کار خودت را می کردی.

محسن سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ق.ظ http://geno.blogsky.com

ستام و نه خسته

مسعود رحمتی سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:17 ق.ظ http://looyatan.blogsky.com

دوستان لطفن تمامش کنید خواهش می کنم
دوستی چند شب پیش می گفت: شنیدم توی وبلاگها چاقو کشی شده چه اصطلاح مشمئز کننده ای کاش می توانستم به این دوست بگویم که اینها همه خودزنیه
آقای کاظم خان به شما تبریک می گم شما بازیگردان نسبتن قهار ی هستین حداقلش دو بار منو به بازی گرفتین و به من رودست زدین یکبارش همین الان که دارم اینها را می نویسم و مخاطب اصلی من شما هستید چون اگر خاطرتان باشد گفته بودید جوابها را
در وبلاگ خانم نامی بگذارم
من در صداقت شما شما شک دارم
و احساس می کنم شما آتش بیار معرکه شده اید که دراصلش به شما مربوط نیست ودر هیچ سر این به قول خودتان مناقشه قرار ندارید
دوست عزیز فکر می کنم من احتمالن صبرا و هادی را از شما بیشتر بشناسم (یکی از همون جاهایی که دارم بازی می خورم از شمااحتمالن)
اگر هادی مطلبی نوشته و صبرا هم نظرش را و این مناقشه! به وجود آمده
آیا شما وکیل خانم نامی هستید یا زبان کسانی که بر اساس تحلیل های خودتان فکر می کنید حقشان ضایع شده است
اگر وقتم اجازه می داد خیلی دوست داشتم
این کامنت آخری شما را رولن بارتی نشانه شناسی کنم تا خیلی چیزها مشخص شود (این بار از فرمان کارگردانی شما تمرد کردم ببخشید)
شاید این ضرب المثل عامیانه را شنیده باشید که می گویند:زمستان می گذرد و روسیاهی به ذغال می ماند
که فکر می کنم درباره وضعیت فعلی شما مصداق پیدا می کند
عرض کردم که من هادی و صبرا را بیشتر می شناسم (این بار چی) و رفتارهایی از این دست از این دو دوست مسبوق به سابقه
چرا به صداقت شما شک دارم
مثلن همین خانم موثق کامنتی برای من گذاشتند که متنش بسیار مبهم بود و من متوجه نشدم و برای اینکه به این قضیه دامن نزنم جوابشان را ندادم
ولی این کامنت حسنش این بود که من با وبلاگ ایشان آشنا شدم و مطالبش را خواندنی و تامل برانگیزدیدم
باور کن اگر نمی ترسیدم از حرفهایی که امکان داشت پشت سرم در بیاید
می خواستم لینک وبلاگش را در لویاتان بگذارم و این کار را خواهم کرد
اما فرق تو با این خانم این است که ایشان نام و مشخصاتش مشخص ویک وبلاگی دارد و دارای شخصیتی حقوقی اما شما چی
شما بی شرف نیستید اما ترسو هستید
چرا چون شما همه بچه ها را از نزدیک می شناسید اما اسم واقعی ات را نمی نویسید چون بر خلاف ادعای خودت منتقد صادقی نیستی چون می خواهی شاید فردا روزی با هادی هم بتوانی قهو ه ا ی بخوری اما رویت نمی شود
چیزی که در صبرا و خانم زهرا قابل احترام است و فرق ش با شما در این است که آنها خودشان هستند
احساس چندش آور دیگری نسبت به شما به من دست داد
من متوجه اون اسم ردیف کردن های آخرکامنت شما نشدم از لطفی هم که به من داشته اید سپاسگزارم
آیا مگر کسی شک دارد که حسن بردال و عبدالحسین رضوانی بهترین عکاسهای این شهر هستند
مگر کسی در تحلیل های روشنگرانه هرا شک داشته مگر کسی بر زحمتهای صادقانه و بی منت سیاورشن شک دارد و یا در داستان نویس صبرا هادی و کاملیا که نیاز به تایید شخصیت مجهول الهویه ای چون شما داشته باشد
یا می خواسته اید در این به قول خودتان مناقشه این ها را در مقابل هادی قرار دهید
من هم از این کامنت آخر هادی ناراحت شدم( اگر آن کامنت نوشته هادی باشد چون با اسم دیگری نوشتن ویا با اسمهایی که...)
اما ان مساله ای است بین صبرا و هادی و حق پاسخ دادن برای صبرا محفوظ این مساله به من و شما ربطی ندارد که شلوغش کرده اید
جدای از یکی دو کامنت اولی که در جواب صبرا نوشته ام
بیشتر هدفم باز شدن فضایی برای دیالوگ بود در فضای وبلگستان هرمزگان برای بیرون رفتن از این رخوت و بی خاصیتی
ای کاش دوستان وبلاگ نویس به جای دامن زدن و بیشتر کردن حاشیه یادداشتی مستدل در رد یا تایید مطلبی که صبرا نوشته یا من نوشتم می دادند
اما کسانی چون شما که مترصد فرصتی هستید برای اینکه از آب گل آلود ماهی بگیرند به این قضیه دامن می زنید
لطفن تماش کنید این بازی را که شروع کرده اید
از هادی و صبرا و خودم می خواهم که کمی متانت به خرج بدهیم
فکر می کنم ارزش دوستی ها بالاتر از تمام این هاست
حداقل ما چند سالی مثل یک خانواده بوده ایم
اینطور نیست صبرا
پس اجازه ندهیم کسی مثل این اقای کاظم مجهول الهویه شما را تحریک یا عصبانی کند
بیایید اگر حرفی داریم در متنمان بزنیم
هر چند نظرم در باره نوع تفکر صبرا فرقی نکرده است اما به خاطر باب دیالوگی که با من باز کرد و متاسفانه نیمه تمام ماند تشکر می کنم
: ای بر لبهای دیگران ترانه ساز، آهنگ نیستان خویش کن




مسعود جان ممنون و به قول خودت تمامش کنیم به جای این چند پاراگراف که برای این بابا نوشتی چند خط کتاب می خاندی...آره دیگه

کاملیا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ب.ظ

بغض دارد گلویم را فشار می دهد.دارم خفه می شوم هادی روزهای ما را دزدیدند. ذره ذره توی فکر و ذهنمان نفوذ کردند از درون پاشیده مان کردند مسعود راست می گوید همه ی اینها بازی است می خواهند همه ما را به جان هم بیندازند به کجا رسیده ایم که آدمی مثل این کاظم بیاید از من یا یکی دیگر دفاع کند آن روز ها آن روز های خستگی و تنهایی . روزهایی که فقط کنار هم می نشستیم با بغض توی چشمهایمان هم نگاه می کردیم و حرف توی دهانمان یخ می زد ..... به کجا رسیدیم هادی ........ موریانه ها خیلی وقت است دارند ما را از تو می خورند ...... دلم برای آن روزها تنگ شده دلم برای آن خیابان تاریک روبه روی فرهنگسرا تنگ شده ...... دلم برای تو و صبرا و مسعود و خیلی های دیگر که می شناختم تنگ شده .

سروش رهگذر چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:46 ب.ظ http://rahgozarnameh.blogfa.com/

دوست نویسنده سلام:
از طریق ((خوابگرد)) با شما آشنا شد. صفحه شما را ذخیره کردم و امروز سر فرصت خواندم. باید بگویم تک گویی بلند و در عین حال بسیار فوق العاده ای بود. با رگه هایی کاملا مختلف از چند سبک ادبی...و با یک ریتم آرام که هرچه به پایان نزدیک می شدیم شتاب بیشتری میگرفت. در کل مبحث ساندویچ مغز، چراغ و پرنده و نقشه ی شهر بسیار زیبا و قابل تامل بود...گرچه همچنان و همچون بسیاری از داستانهای خوب دیگر سئوالات زیادی برای خواننده باقی گذاشته اید. (فضای تنگ و کوچک لباسشویی را به بیابان ترجیح دادن و اینکه خود دکمه ی دوران را بزنید!!!...باید این داستان را چندبار دیگر خواند!...)
خسته نباشید...یاحق/

نیما پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:51 ب.ظ http://nimahp.blogfa.com/

هادی گرامی، خوشنودم که با وبلاگ‌تان آشنا شدم.
داستان ِ بسیار خوبی نوشته‌اید؛ توصیف‌ها و استعاره‌ها به‌زیبایی بر داستان می‌نشینند و ضرب‌آهنگ ِ روایت نیز همان‌گونه که از نام داستان(دَوَران) پیداست، به‌خوبی آغاز شده و تا پایان ادامه می‌یابد و اوج می‌گیرد. به‌گمانم این ضرب‌آهنگ آن تأثیری را که شاید به‌دنبالش است، در خواننده ایجاد می‌کند.
پیروز باشید.

فاطمه زارع پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:47 ب.ظ

سلام.....خیلی خوب بود ومثل همیشه زبان شکاکی داری این یه معرفه است از تو پایان دیوانه ی داشت مرسی

فارس شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:36 ق.ظ

آقای کیکاوسی. مطالبتان را خواندم. سر فرصت اگر بشود با هم حرف می زنیم. هر چند ما فقط یک بار همدیگر را دیده ایم.
اما غرض از این حرفها کار مهمتری است که امیدوارم بتوانی کمکم کنید.
من دنبال آدرس و یا شماره ای از کورش اسدی هستم. امانتی از طرف دوستی به من داده اند تا به او برسانم.
ممنون می شوم اگر کمک کنید. وگر نه که هیچ. منتظر می مانیم.
کورش از دوستان من است و مدتهاست که او را ندیده ام.

آدرس من:


FARES_SANI@YAHOO.COM


با سپاس

عدنان یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:49 ب.ظ

سلام
اومد
امروز زنگ زد
تو هم زنگ بزن

هادی بهروز سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:54 ق.ظ

سلام هادی خان..
معذرت می خوام اگه یه مدت نبودم آخه کم پهنا شده بودیم عزیز!!
این دو داستان اخیرت رو پرینت گرفتم که راحت تر بخونمش.. پیریه و هزار درد بی درمون دیگه.!!
کلی هواتو کردم...

گوزن سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.lilang.blogfa.com/

سلام !

چه داستان معرکه ای .

به هر حال پوکه باز الکی به جایی لینک نمی ده :)

موفق باشید.

مسعود سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:04 ب.ظ http://looyatan.blogsky.com

سلام
به احمد یه زنگ بزن

باغ های معلق سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:44 ب.ظ

آفرین پسر جان تازه داری یاد می گیری که جواب ندادن گاهی از هرجوابی بهتر است فعلا سوژه منم از حذف کامنت هم خوشم آمد اصولا در جامعه جهان سومی اگر دموکرات باشی وصله ناجوری خوب است همچنان ادامه می دهیم دارد از این بازی خوشم می آید

باغ های معلق سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ب.ظ

جناب آقای کاظم
به دلیل اینکه شما شبح سرگردانی هستید و جا و مکانی هم ندارید مجبورم همینجا جوابتان را بدهم. پیشایش از صاحب وبلاگ پوزش می خواهم.
حضرت آقای محترم
مقاله نسبتا بلندتان را خواندم. تبریک می گویم که هم حوصله و هم وقت اضافه دارید که می توانید تک تک وبلاگ ها را چک کنید و حتی غلط های املایی مرا بگیرید.خوشبحالتان. متلک تان را گرفتم. حق باشماست من اصولا آدم بی سوادی هستم و انشاالله خدا مرا هدایت کند تا مثل شما و دوستان تاریخدانتان باسواد شوم.آن پریشانی هم که در نوشته ها می بینید نه به دلیل نشناختن شما که از درد دیگریست که بماند برای بعد.
خوب برسیم به اصل موضوع مثل اینکه شما دوست دارید تک تک، ما را به بازی بکشید.سعی کردم متنتان را بدون پیش داوری بخوانم. بعد از خواندنش احساس کردم شما دچار پیش داوری شده اید حداقل در مورد من چون من بر خلاف شما نماینده حقوق بشر نیستم و عادت ندارم برای دیگران سینه چاک بدهم چون خدا را شکر در این ولایت همه یک پا وکیل مدافعند.
در مورد کامنت گذاری بی اسم، هنوز سر حرفم هستم. چون آدم وقتی طرفش را بشناسد حداقل می داند که با چه زبانی با او حرف بزند و یا از خاطرات و اتفاقات افتاده مثال بیاورد اما اینطور بی نام و نشان کامنت گذاشتن مثل روی دیوار کوچه یادگاری نوشتن است.
درضمن می توانید به وبلاگ من دوباره سر بکشید و ببینید که نود درصد کسانی که کامنتهایشان تایید می شود آدمهای با نام و نشانی هستند. من کامنتهایم را غربال می کنم چون اعتقاد دارم فضایی که من با متنم در آنجا زندگی می کنیم مقدس تر از اینهاست که به مزخرفاتی مثل این دعوای بچه گانه آلوده شود. بله آقای عزیز در مقابله با کسانی مثل دوستان شما که بدجوری برایشان سینه چاک می دهید مجبورم سانسورچی شوم. چون یک بار نتیجه اعتقاد به دموکراسی ام را بد جوری دیده ام و دوستی خاله خرسه دوستانتان نتیجه اش برایم یکی، دو ماه بیماری روحی بود.در ادامه مطالبتان فرموده اید :

و آیا منصفانه نمی پذیرید که در جامعه ما خانمها از آنجا که ناگزیرند بیشتر ماخوذ به حیا باشند در فحاشی متقابل از آقایان آسیب پذیر ترند ؟ اگر در آن زمان حضرتعالی به گفته امروز خودتان ( " شاید من با نظر صبرا مخالف باشم اما از او دفاع می کنم " ) عمل میکردید ، باور کنید نیازی به دخالت من نبود ( چون در صد کمی احتمال داشت حداقل آقای کیکاووسی به شما متقابلا فحش ندهند ) من که در ذهن حضرتعالی سمبل خباثت و توطئه هستم پیش از آنکه خانم نامی ناچار به واکنشی شوند که برای ایشان به دلیل فوق الذکر ناپسند میدیدم ، اولین گناهم ( البته در این رابطه ) را مرتکب شدم و طی کامنتی بسیار محترمانه از ایشان خواستم توضیح دهند که به چه دلایلی این خانم را به جرم یک انتقاد ساده ، فاشیست ، احمق ، عمله ظلم و . . . مینامند .

عین مطلبتان را آورده ام چون با تمامش مشکل دارم. 1_ فرموده اید خانمها در جامعه ما ماخوذ به حیا ترند.... این خط نوشته تان کاملا تفکر زیبایتان را نسبت به جنس لطیف که مرا هم با آن مورد لطف قرار داده بودید نشان می دهد . وبه همین دلیل هم یک بار به شما گفتم از ادبیاتان خوشم نمی آید.شما هنوز به ساده ترین اصول حقوق فردی که حق آزادی بیان است اعتقاد ندارید. این جمله شما را من این طوری ترجمه می کنم که هی ضعیفه تو خودتو بکش کنار بزار یه مرد جوابشو بده.من برخلاف شما معتقدم که هرکس باید حق خودش را خودش بگیرد نه اینکه منتظر باشد یک نفر صرفا بااسم مردانه بیاید واز او دفاع کند( صبرا جان واقعا این جمله برایت سنگین نبود)اگر ما زنها یاد بگیریم که به جای پشت سر هم حرف زدنهای خاله زنکی در محفلهای زنانه یک بار راست و درست حرفمان را بزنیم نیاز به ادبیات قیم مابانه شما نخواهد بود که به صرف اینکه صبرا یک خانم است خودتان را وسط بی اندازید که از او دفاع کنید.
2_ من هنوز هم فکر می کنم کل این جریان یک سیرک بزرگ است.یک بار هم در جواب محافظه کار خواندنم گفتم که عادت ندارم وارد دعوای دختر بچه های دبیرستانی شوم.پیشنهاد می کنم فیلم آتش بس را حتما ببینید. این جریان به مبتزلی همان دعوا های فیلم است.
3_ از من پرسیده اید خانم کاکی اگرشما نیز در پاسخ انتقاد یا گویش محترمانه فحش بشنوید چه میکنید ؟ آقای محترم در پاسختان باید بگویم ما در جواب نوشته های خودمان بی آنکه به کسی چیزی گفته باشیم بدترین فحشها را می شنویم. بله آقا،باغهای معلق به این دلیل پاک وپاکیزه به نظر می رسد که من خیلی از کامنتها را که از طرف دوستانتان گذاشته می شود تایید نمی کنم. چیز هایی که می نویسند هم خیلی بد تر از بزرگ شو کوچولو یا از این حرفهاست.فکر می کنم خودتان هم به همین دلیل در وبلاگ من چیزی نمی نویسید و در وبلاگ دیگران جا خوش کرده اید
4_ گاهی آدم حرفهایی می شنود که از صدتا فحش بدتر است.گاهی آدم چیز هایی می بیند که از صد تا کشیده بیشتر می سوزاند. نمی دانم از کدام جماعتید اما خیلی ها تازگیها ذوق مرگ شده اند ازاینکه مدتهاست خودم را کشیده ام کنار و دیگر خار چشمشان نیستم. هیچوقت از کسی دفاع نکرده ام اما گاهی دلم می خواهد فحش بدهم به این لجنی که هر جا را که نگاه می کنم گرفته است.زخم وقتی خیلی چرک می کند می شود قانقاریا این بوی عفونتی که می شنوید مال امروز نیست انقدر ریز ریز زخم زده اید که حالا بوی چرکش را خودتان نمی توانید تحمل کنید.دوست دموکراتمان یک بار در جواب انتقاد من از این شهر عزیز شما گفت اگه خیلی ناراحتی چرا بر نمی گردی شهر خودت؟ می بینید حالا می توانید بفهمید چرا من دفاع نکردم. من جوابم را خیلی وقت پیش گرفته ام. بعد از بیست و دوسال هنوز غریبه ای هستم که باید به شهر خودش برگردد.شهری که تمام کودکی و خاطراتم را یک جا ساخته. شهری که یک روز عاشق کوچه به کوچه اش بودم. من جوابم را مدتها پیش گرفته ام کسی که به هم وطن خودش به رفیق خودش رحم نمی کند و به او می گوید گم شو غریبه می خواهید به دیگری با کیشی دیگر با دیده اغماض بنگرد.......باز هم بگویم ازجماعت اطرافمان..........پنج سال تمام است که ذره ذره زجر کشیده ام حالا هم نک و نال نمی کنم. تنها عتای همه چیز را به لقایش بخیشده ام.وبلاگم را هم نه به خاطر قاطی شدن در فضای وبلاگ های بندرعباس بلکه به خاطر دوستانی است که در سر تا سر کشور دارم. می توانید لینکهایی که داده اید بر دارید می توانید همچنان به فحشهای زیبایتان ادامه دهید. میتوانید مثل رفتارهای این چند سال اخیرتان هروقت مرا می بینید رویتان را یک طرف دیگر بگیرید. می توانید ....... بله هر کاری دوست دارید می توانید بکنید.اما نگذارید این بغض چند ساله راه باز کند.
زندگیتان را بکنید و بگذارید دیگران هم زندگیشان را بکنند.هرکس هم می خواهد فحش نشنود.کامنتهایش پاک نشود.وچه می دانم هر کوفت و زهر مار دیگری می تواند جاهایی که این اتفاقات می افتد نروند. شما هم زیاد خودت را ناراحت دیگران نکن.از آنجایی که این ضرب المثل خود ساخته را قبلا از شما شنیده ام و به گفته خودتان علاقه تان را به غلط های املایی و ادبیات جالبتان را که بسیار با آن آشنا بوده ام فکر می کنم بازی دیگر تمام شد. این متن هم یک جور خداحافظی با ادبیات بندرعباس بود.ازاین به بعد هرجا مرا دید به چشم توریستی نگاهم کنید که تعطیلاتش را دارد اینجا سپری می کند.
خداوند شما را در پناه خود حفظ کند

آنتیگون چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ق.ظ http://antigon.blogsky.com

حس میکنم یک چیزی خاندم که کمتر گیرم میاد. خیلی لذت داشت. من که ممنون. درباره اش حرف زیاد دارم. فقط بگم که به سلیقه من داستان ناب خیلی ارجحیت دارد به نگارش که این هر دوتایش را خوب داشت...خیلی...

بهاره خلیقی پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.gilmakh.com

نویسنده گرامی ایمیل شما را در وب پیدا نکردم . در همین مکان عمومی از شما دعوت می کنم برای سایت ادبی ما داستانی ارسال کنید . سپاسگزارم : سردبیر داستان سایت گیل ماخ

keykavosihadi@yahoo.com

شهاب جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:49 ق.ظ http://8club.blogfa.com/

سلام.
من آپیدم!
تو کجایییییی!؟
ببینیمت جوون.
در پناه حق.

زهرا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ب.ظ http://royayeshirin2001.blogfa.com

با سلام.
من یه جورایی فکر می کنم دارم دور خودم می چرخم.
قالبو عوض کردید ولی مطلبو به روز نکردید.
منتظریم.

علی چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام. خوبی. داستان خوبی نوشتی .راه خودتو برو پسر تو موفق میشی. به مزخرفات بعضی ها گوش نکن .اینها یک موشت آدم ... خوب پسر خودت خوب میدونی تو خیلی سختی ها رو تحمل کردی .مهمتر از اون توجهی به مادیات نکردی و رفتی از اینجا و بهتر که رفتی چون اینجا جای تو نبود با همه کارهات مخالفت میشد و او ج اون تو اون کنگره داستان بود که در اوج ناباوری داستان تو رو که بهترین بود رد کردن . ..راه خودت رو ادامه بده تو پسر برای خودت می نویسی برای ارضا کردن خودت حالا نخوان بخونن یا ایراد بگیرن موشکلی نیست........ شاید اگه ایراد نداشته باشه تا ۱ هفته دیگه کانون دگراندیش اگه ایراد نگیرن ..............

هوا بس ناجوان مردانه سرد است

مسعود رحمتی یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:32 ب.ظ http://looyatan.blogsky.com

وبلاگم فیلتر شده به زودی وبلاگ دیگری ایجاد می کنم
آستانه تحمل این حکومت از یک بچه پنج ساله هم کمتر شده
عجب روزگاری شده باید با فیلتر شکن وبلاگمو ببینم

کنج یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:18 ب.ظ http://konjzehn.blogfa.com

عالی بود مرسی. بیخودی تعریف نمی کنم.برای من جالب بود

مسعود دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ب.ظ http://looyatan.blogsky.com

وبلاگ منو می تونی ببینی
زود جواب بده

آشنا شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام هادی خان اگه داستانهای شما تابحال منتشر شده معرفی کنید تا استفاده کنیم موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد